، تا این لحظه: 50 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

ماجون

رمانهم خونه قسمت پنجم

1395/4/31 2:22
نویسنده : فهیمه
1,159 بازدید
اشتراک گذاری

 


ღ دنیای رمان ღ

داستان ... رمان ... رمان های زیبا ... رمان های عاشقانه ... رمان های جذاب و خواندنی

 

 

- بچه ها ، اون پسره كه گفتم همسايمونه و دنبالم تا دم دانشگاه راه افتاد ، دم درشون وايستاده! فكر كنم مامانش برامون آش آورده!
فرناز گفت :" بابا اين آش خوردن داره، برو بگير!"
نرگس گفت: " مي شه ببينيمش؟!"
- آره از پنجره، فقط تابلو نشين ها!
فرناز گفت:"تو برو ، اون با من!"
يلدا پله ها را دو تا يكي كرد و پايين آمد و سلام و عليك كنان آش را گرفت . پسر همسايه هم چنان ايستاده بود و نگاهش مي كرد. زن همسايه كه گويي براي خريد به مغازه رفته به يلدا چشم دوخته بود، عاقبت لب باز كرد و گفت : " دخترم خوبي؟"
يلدا عجولانه تشكر كرد و گفت: " الآن ظرفش را براتون مي يارم." و در را بست و به سرعت پله ها را بالا آمد.
صداي خنده هاي فرناز و نرگس خانه را پر كرده بود. يلدا هم خنده كنان وارد شد و ظرف آش را ميانشان گذاشت و گفت : " فرناز مري چند تا قاشق بياري؟!"
فرناز در حالي كه به سمت آشپزخانه مي رفت، گفت:"بابا اين كه خيلي تابلو بود ، يلدا؟"
- ]طور مگه؟!
- بابا بد جوري بهت زل زده بود!
نرگس پرسيد:"اون خانمه ، مادرشه؟!"
-نمی دونم.
سه تايي مشغول خوردن آش شدند.
فرناز گفت:" كارت در اومد.خواستگار پيدا كردي!"
يلدا گفت:" فكر نمي كنم كار به اون جاها بكشه!"
نرگس گفت:" مگه اينها شهاب رو نمي شناسند؟"
يلدا گفت:" والله، چي بگم؟"
بعد از نيم ساعت صداي زنگ بار ديگر آنها را از حس و حالشان بيرون كشيد.
يلدا با عصبانيت گفت:" آه ...امروز كه شما اومدين حالا ببين چه خبره!"
نرگس گفت:" مي خواي منن برم؟شايد اومدن ظرف آش را بگيرن."
يلدا گفت :" نه، خودم مي برم. اتفاقاً منتظر يك فرصت بودم به مادرش يه چيزيي بگم. ديگه خيلي پر رو شده."
يلدا كاسه آش را به سرعت شست و چادر به سر كرد و با عجله پله ها را به سمت پايين دويد. فرناز فرياد زد:"كتكش نزني!" و دوباره به سوي اتاق يلدا پشت پنجره دويدند. يلدا سعي كرد حالتي جدي و تقريباً عصباني به خود بگيرد. در را باز كرد... پسر همسايه پشت در ايستاده بود و لبخند زنان نگاهش كرد و گفت:"ببخشيد، سلام .اَ ...من اومدم كه ..."
يلدا كاسه را توي بغل او گذاشت و گفت: " خواهش مي كنم . بفرماييد. اينم كاسه تون . نذرتون قبول!"
پژمان هول شد و گفت:" ببخشيد، اما من مي خواستم بگم خاله ام ..."
براي لحظه اي گوش هاي يلدا كر شدند و چشم هايش به جز اتومبيل شهاب كه جلوي در خانه متوقف مي شد، چيزي نديدند. شهاب جستي زد و از اتومبيل پايين پريد. او كه از ديدن يلدا و پژمان كه حتي او را نمي شناختبسيار متعجب مي نمود، با چهره ي جدي و نگاه جستجوگرش پيش آمد.پژمان كه هنوز حرف مي زد با ديدن شهاب يكه خورد و كمي عقب تر ايستاد و ساكت شد!

شهاب نگاهي عجولانه به آن دو انداخت و گفت : " چي شده؟

يلدا از ديدن نابهنگام شهاب سخت عافلگير و آشفته به نظر مي رسيد ، رنگش پريده بود و دستپاچه گفت:"اِ ...هيچي ، ايشون آش نذري آوردند ومن اومدم ظرفش رو بدم."
نگاه شهاب كه معلوم بود اصلاً مجاب نشده است ، روي پژمان زوم شدو بعد از ثانيه اي گفت:" شما كي هستين و از كجا ايشون رو مي شناسي؟"

ژمان لبخند شرمگيني زد و گفت:"من...ا ِ ...همسايه ي رو به رويي اتون هستم. شما برادر ايشون هستيد؟!"

شهاب نگاهي به يلدا كرد و دوباره چشم به يلدا دوخت. گويي مي خواست با نگاهش استخوان هاي او را ذوب كند، اخم ها را در هم كشيد. ترسناك به نظر مي رسيد، با خشم گفت:" اول بگو ببينم ، توي اين آپارتمان فقط براي ايشون نذري آوردين؟!"
يلدا كه مي ديدشهاب لحظه به لحظه عصباني تر مي شود ، پيش دستي كرد تا شايد پژمان را خلاص كند ، گفت:" نه ، مادرشون آش آوردند. ايشون كه من رو نمي شناسن!"
شهاب پرسيد :" مادرش كيه؟! تو مادرش را از كجا مي شناسي؟!"

يلدا جواب داد:" من...من نمي شناسم."

پژمان دوباره حرف خودش را تكرار كرد و گفت:" ببخشي آقا ، شما برادر اين خانم هستيد؟!"
شهاب گفت:" فرمايش؟! چي مي خواي بگي ؟! من هر نسبتي با اين خانم داشته باشم مي خوام بدونم به تو چه ربطي داره؟!"

پژمان گفت:" آقا مثل اين كه سوء تفاهم شده . من قصد جسارت نداشتم و فقط اومدم از يلدا ذخانم معذرت خواهي كنم كه چند روز پيش جلوي دانشگاهشون باعث دعوا و درگيري شدم! مي خواستم بگم قصدِ ... قصد بدي نداشتم و نمي خواستم ايشون رو ناراحت كنم."

یلدا يخ زد. توان حركت نداشت. پژمان احمق همه چيز را خراب كرد. شهاب تازه پي به موضوع برده بود، دريك چشم به هم زدن روي پژمان هوار شد و انچنان مشتي نثارش كرد كه پژمان براي دقايقي نمي دانست چرا كنار جوي آب افتاده است . لبش خوني بود و سرش گيج مي رفت. شهاب مي رفت كه مشت دوم را بكوبد ، اما صداي جيغ زني كه مي گفت :" آقا شهاب ، چي كار مي كني؟!" اورا به خود آورد.

پژمان فرصتي يافت براي آن كه بلند شود وسعي در جبران حمله ي شهاب داشته باشد ، اما شهاب مهلتش نداد و مشت دوم هم كوبيده شد.

يلدا فرياد زد:"شهاب تو رو خدا ولش كن!"

فرشته خانم همسايه ي رو به رويي كه خاله ي پژمان بود، همان زني كه ساعتي قبل براي يلدا آش آورده بود، دوان دوان پيش آمده و خود را سپر خواهرزاده اش كرد و پژمان عصباني و زخمي با نگاه ترسيده اش شهاب را مي نگريست.

فرشته خانم گفت:" آقا شهاب ...آقا شهاب ، دستت درد نكنه، خواهرزاده ي من اينجا مهمونه. اينه پذيرايي از مهمون؟"

فرناز و نرگس كه بسيار ترسيده بودند با عجله مانتوهايشان را پوشيدند و پايين آمدند و كنار يلدا ايستادند.

فرشته خانم هنوز گله مي كرد و غر مي زد و مي گفت:" آقا شهاب، خجالت نكشيدي دست روي اين بچه بلند كردي؟! نشون دادي بچه ي تهرون كيه و چه جوري از مهمون پذيرايي مي كنه!"

شهاب نفس نفس مي زد و تازه متوجه ارتباط فرشته خانم و پژمان شده بود. هنوز عصبي مي نمود، به فرشته خانم نزديك شد و گفت:" به اين بچه ياد ندادند كه نيايد براي ناموس مردم مزاحمت ايجاد كنه؟!"

- چه مزاحمتي؟! اين بچه، اين دختر خانم را از پشت پنجره ديده بود و به من گفت، خاله ايشون كي هستند. منم گفتم ، والله نمي دونم. شايد خواهر آقا شهابه ! گفت، ازش خوشم اومده، مي ري باهاش صحبت كني؟ منم خواستم توي يك فرصت مناسب با خود شما صحبت كنم. شما كه ماشاءالله جوون با شخصيت و باسوادي هستيد، شما ديگه چرا اين جوري برخورد مي كنيد؟

شهاب اين بار نگاه غضبناكش را به يلدا دوخت و با ديدن فرناز و نرگس كه نگران و بهت زده كنار يلدا ايستاده بودند، فرياد زد:" شما چرا اين جا وايستاديد؟ بريد بالا!"

آن سه كمي تو رفتند و باز ايستادند.
پژمان فرياد مي زد:" تلافي اش رو سرت در مي يارم. الآن هم به احترام يلدا خانم كاري بهت ندارم."

باز هم شهاب طوفان شد، طوفان كه نه، گردباد ...!! و پژمان در ميان گردباد تلاشش بي حاصل ماند . بازهم صداي فرياد فرشته خانم و جمع شدن چند نفر دور آنها! صداي گريه يلدا و دست هاي سردش ميان دست هاي سرد نرگس و فرناز... شهاب را به سختي از پژمان جدا كردند.

شهاب فرياد زد:" يك بار ديگه اسمش رو بياري مي كشمت! " ( آن چنان محكم گفت و آن قدر جدي كه همه باور كردند.)

فرشته خانم گفت :" آقا شهاب، تو رو خدا كوتاه بيا ! بابا اين پسر كه گناهي نداره، مگه كار خلاف شرع كرده؟ فقط مي خواد بياد خواستگاري، همين! ديگه اين همه داد و فرياد و بزن و بكوب نداره."

شهاب كه كارد مي زدي خونش در نمي آمد، با چشمان از حدقه درآمده فرشته خانم را نگاه كرد و با فرياد گفت:" خواستگاري كي؟! اون زن منه

در يك لحظه تمام صداها خاموش ماند. پژمان نمي دانست چه بگويد، از جا برخاست و با ناباوري نگاهش كرد. عاقبت گفت: " دروغ مي گي!"
شهاب فرياد زد و گفت: " اگه يك بار ديگه جلوي اين در تو رو ببينم و يا حتي بشنوم مزاحمش شدي خونت را مي ريزم، مفهوم شد؟"
پژمان عاجزانه فرياد زد:" دروغ مي گي..."
اين بار فرشته خانم به سوي او حمله ور شد و گفت: " خفه شو، پژمان! برو خونه!"
چند نفر زير بغل او را گرفتند و با خود به خانه اش بردند. يلدا و دوستانش نيز افتان و خيزان پله ها را طي كردندو بالا آمدند. رنگ از روي هر سه نفرشان رفته بود.
نرگس يلدا را بغل كرد و گفت: " چيه؟! چرا گريه مي كني؟!"
فرناز هم كه آماده ي گريستن بود، اشك هايش روان شدند. نرگس ادامه داد: " تو ديگه چته؟! تو چرا زار مي زني؟!"
فرناز در ميان گريه اش خنديد و گفت :" عجب آشي بود!" ( ناگهان هر سه به هم نگاه كردند و زدند زير خنده )
يلدا گفت:" بچه ها از پنجره نگاه كنيد ، ببينيد شهاب هنوز بيرونه؟!"
فرناز گفت:" قربونت! لابد اگه ما رو ببينه مياد يك فصل هم ما رو كتك مي زنه !"
نرگس هم در تأييد حرف فرناز گفت:" راست مي گه، يلدا! فعلاً آروم بگير! "
فرناز گفت:" يلدا، ازش نمي ترسي؟! واقعاً وحشتناكه!"
نرگس ادامه داد:" خب، حق داره عصبي بشه. يارو راست راست اومده اعتراف مي كنه كه مزاحم يلدا شده. بدبخت چوب خشك كه نيست، آدمه، توقع داريد چي بگه؟!"
فرناز نگاهي به يلدا انداخت و مؤدبانه گفت:"كلك، نكنه ما رو فيلم كردين؟!"

يعني چي؟!
فرناز ادامه داد:" يعني واقعاً ازدواج كردين و به كسي چيزي نگفتين!"
- مسخره!!

-آخه ديدي چه جوري گفت، اون زن منه!
نرگس گفت:" راستش يلدا، من يك لحظه تنم لرزيد."
فرناز گفت:" اگه نگذاره بعد از شش ماه برگردي، چي؟ "
يلدا خنديد. ته دلش از حرف هاي آن دو مالش مي رفت. به خودش كلي وعده و وعيد داد و با لبخند گفت:" نه بابا، اون مي خواست جلوي همسايه ها كم نياره. والا همچين خبري نيست."
چند ضربه به در خورد. يلدا سراسيمه از جا برخاست و به سوي در رفت. شهاب بود . موهايش آشفته بودند و لباسش به هم ريخته. شهاب به يلدا گفت:" اشكالي نداره چند لحظه برم و لباسم رو عوض كنم ؟بايد جايي برم."
يلدا جواب داد:" نه ...برو! "
شهاب از حضور دختر ها معذرت خواست و به اتاقش رفت. دختر ها هم دوباره توي اتاق يلدا جمع شدند. تمام حواس يلدا پيش شهاب بود كه عاقبت شهاب صدايش كرد و گفت :" يلدا...يلدا..."
فرناز گفت:" يلدا، انگار صدات مي كنه! "
اين اولين بار بود كه شهاب صدايش مي كرد. احساس شوقي در وجود يلدا بود كه دلش مي خواست فرياد بزند . از جا برخاست و به اتاق او رفت . شهاب روي تخت نشسته بود ، نگاهش كرد و گفت :" در رو ببند."
يلدا در را پشت سرش بست و ايستاد. شهاب ادامه داد:" نمي خوام زياد مزاحمت بشم، دوستانت هم اينجان ! فقط فعلاً به يك سؤالم جواب بده. چرا به من چيزي نگفتي ؟!"

- در مورد چي؟!
شهاب كه سعي مي كردخود را كنترل كند، گفت: " در مورد بهترين فيلم جشنواره ي امسال!" ( يلدا با شرمندگي سرش را پايين گرفت) و شهاب ادامه داد: "يعني واقعاً دوباره بايد توضيح بدم؟! "
يلدا كه پنهان كاري را بي حاصل مي ديد، گفت: " آخه چي مي گفتم؟ دوست نداشتم درگير بشي..."
شهاب دندان ها را روي هم فشرد و گفت: " خوب ديگه مي خواستي كاري كني همه ريشخندم كنند! آره! پسره ي اوباش تا دانشگاه دنبالت اومده ، از توي اتاقت هم كه مدام زير نظرش بودي. معلومه كه به ريش من مي خنده! من امشب بايد تكليف اين قضيه رو روشن كنم!"
( از جا برخاست و كتش را از روي صندلي برداشت و در حالي كه آن را مي پوشيد ادامه داد)، " چيزي لازم نداري؟! ... مي خواي براتون ناهار بگيرم؟!"

- نه، مرسي.. . ناهار داريم.

شهاب خداحافظي كرد و رفت. يلدا احساس مي كرد بيش از پيش به او علاقه دارد از توي اتاق فرياد زد و گفت:" نرگس و فرناز بياييد اين جا"
بچه ها توي اتاق شهاب نشستند. يلدا احساس خوبي داشت.
نرگس پرسيد :"يلدا، فكر نمي كني شهاب بهت علاقه مند شده باشه؟!"
تمام سلولهاي بدن يلدا به تپش افتادند، به نرگس نگاه كرد و گفت:"تو اين طور فكر مي كني؟!"
- نمي دونم ، خودت رو مي گم . بالاخره تو داري با اون زندگي مي كني.

- نه، شما كه اينجا نيستيد. ما زياد همديگر را نمي بينيم. اون هر وقت بياد، مي ره توي اتاقش. من هم همين طور.غذا هم درست مي كنم، بيشتر اوقات اون تنها مي خوره ، منم تنها. جز در مواقع اضطراري با هم برخوردي نداريم.فرناز گفت :"واقعاً پسر عجيبيه!"

- چه طور؟

- خُب، از اين جهت كه موضع خودش رو همون طور حفظ كرده و سعي نكرده به تو نزديك بشه. خُب، بالاخره شما به هم محرميد!

يلدا كه گويي خودش هم خيلي به اين موضوع فكر كرده بود، گفت: " آره، درسته. مي دوني فكر مي كنم دليلش اينه كه يك كس ديگري توي زندگيش هست! البته خودش هم گفته كه نامزد داره... نمي دونم."
نرگس گفت:" تو كه بايد از اين جهت خوشحال باشي، چون به هر حال خيالت از جانب اون راحته!"
يلدا به ظاهر لبخند زدو گفت:" آره." (فقط خدا مي دانست چه آرزويي در دل اوست.)  بعد از رفتن نرگس و فرناز،يلدا دستي به خانه كشيد و شام درست كرد. بار ها و بار ها رفتار ظهر شهاب راز نظرش گذشته بودو تمام تنش را

خيس عرق كرده بود. آن شب شهاب زود تر از هميشه به خانه آمد. خسته و متفكر بود . يكراست به سراغ يلدا رفت و از او خواست ساعتي را

به گفت و گو بنشيند. گويي تمام روزش به سختي طي شده بود.

شهاب از يلدا پرسيد=((دوستات كي رفتن؟))

-نزديك ساعت شش

-فردا به پروانه خانوم زنگ بزن و بگو بياد كمك كنه باهم لوازم اتاقت رو به اتاق من منتقل كنيد!

-يلدا كه هنوز سر در نياورده بود،گفت:«چي؟!... براي چي؟!»

-اتاق هامون رو عوض ميكنيم.

-آخه چرا؟ من تازه از اتاقم خوشم اومده.

-شهاب نگاه معني داري به او انداخت و گفت:«جدي؟!»

يلدا كه تمسخر را در نگاه شهاب پر رنگ ديد،رنجيد و سر به زير انداخت و با شرمندگي گفت:«آخه،تازه اونجارو اون توري كه دوست داشتم درست

كردم. بهش عادت كردم. اتاق شما پنجره اش كوچيكه نورش كافي نيست.»

شهاب لبخند تمسخر آميزي زد و گفت:«دقيقا براي همين مورد اتاق هامونو عوض ميكنيم!»

يلدا كه حالا منظور شهاب را به خوبي درك كرده بود، گفت:«خب،ميتونيم به جاي عوض كردن اتاق ها از پرده زخيم استفاده كنيم. هر چند كه

جلوي نور رو ميگيره!»

-فردا به پروانه خانم زنگ بزن!

-آخه چرا؟!

-ديگه دوست ندارم در اين مورد صحبت كنم

نگاهش مثل هميشه جدي بود. خدايا در اين نگاه لعنتي چه بود كه تا مغز اسنخوان يلدا را ميسوزاندونا خواسته مطيعش ميكرد؟! يلدا بي ؟آنكه

حرفي بزند ،نگاهش را پايين دوخت.

شهاب ادامه داد:«خب،نگفتي اسمت رو از كجا بلد بود؟!»

يلدا دوباره غافلگير شد. شهاب مثل يك بازپرس جنايي عمل ميكردو از اين شاخه به آن شاخه مي پريد و او را گيج ميكرد،اما يلدا نمي خواست

دو باره گيج بازي در بياورد و بپرسد كي؟، گفت :«نمي دونم . شايد از بچه هاي دانشگاه شنيده . شايد هم از كامبيز شنيده!»

- هر چي بوده، ميخوام ديگه فراموشش كني.

- چيز خاص و مهمي نبوده كه توي ذهنم بسپرم! از اين موارد براي همه پيش مي آيد.

شهاب پوز خندي زد و گفت :« اگه... اگه صبح با اون صراحت پيش همه گفتم كه فعلا چه نسبتي با من داري، فقط به خاطر اين بود كه حال و

حوصله ي مراسم خواستگاري بعدي را نداشتم. طبيعيه كه اگه مي گفتم خواهر مني بايد از فردا مي موندم توي خونه و از هر كس و ناكسي

پذيرايي ميكردم!»

يلدا باز هم رنجيد. ميدانست كه اين طور خواهد شد. هميشه همين طور بود. شهاب رفتاري ميكرد كه او اميد وار ميشد و بعد حرفي ميزد كه

اميدش را تبديل به ياس ميكرد

يلدا گويي آنجا نبود، در دل با خود حرف ميزد:«منتظر بودم،لعنتي خودخواه!ميدونستم بالا خره يه جوري حرفت رو خرابش مي كني!»

شهاب ادامه داد:«كفتم برات توضيح بدم كه يه وقت پيش خودت فكر هايي نكني!»

يلدا عصبي شد و با خود گفت:« پسره ي از خود راضي، چه قدر به خودش مطمئنه!» طاقت نياورد و گفت:«مثلا چه فكري بكنم؟!»

شهاب سرش را بالا گرفت و نگاهش را به او سپردو گفت:«خودت بهتر ميدوني.»

يلدا تحمل نگاه ممتد او را نداشت و نتوانست پاسخ دندان شكني به او بدهدو رنجيده خاطر اتاق را ترك كرد.

فرداي آن روز نه تنها به پروانه خانم زنگ نزد بلكه پنجره را هم باز گذاشت. گويي تنها راه حرص دادن شهاب را پيدا كرده بود . از پژمان هم پشت

در خبري نبود.(حتما فرشته خانم از فرصت استفاده كرده و دختر دم بختي را به او معرفي كرده)از اين فكر خنده اش گرفت و به ياد صورت خوني

پژمان افتاد و دوباره ناراحت شد .

آماده رفتن به دانشگاه بود ناهارش را خورده، وسايلش را مرتب كرده بود و توي خيابون بود كه اتومبيل شهاب را ديد كه به خانه مي آمد. با اين كه

دلش به سختي در تب و تاب بود، اما خشمي كه به واسطه ي رفتار شهاب در او شعله ور شده بود رانيز نمي توانست ناديده بگيرد و بدون آنكه

به سر نشين اتومبيل دقت كند، كيفش را روي دوش خود جابه جا كرد و به راه خود ادامه داد، اتومبيل متوقف شد و شهاب بيرون آمد. ريش و

سبيلش تغريبا بلند تر از هميشه بود وبه نظر يلدا فوق العاده بود.

شهاب پرسيد:« مگه امروز كلاس داري؟»

يلدا بدون آن كه سلام بدهدجواب داد:« آره»

-عليك سلام!

من سلامي نشنيدم كه بخوام جواب بدم!

-سلام.(لبخند زد)

-يلدا هم بالبخند گفت:« سلام» و در دل گفت:«از بس نمي خنده وقتي مي خنده چه قد خوشگل ميشه»

شهاب دوباره جدي شد و پرسيد:«پروانه خانم اومد؟!»

-نه...

-چرا؟

-براي اين كه نميدونست بايد بياد!

-زنگ نزدي؟!

زنگ نزدي؟!

اين طور به نظر ميرسه!

- باشه خودم لوازمتو ميبرم اون اتاق!اگهچيزي به هم ريخت ديگه به من مربوط نيست. كار خودت رو زياد كردي!

يلدا فقط نگاه كرد. نگاهي كه مي دانست به هر جنس مزكري بيندازد بي تابش مي كند، اما در مورد شهاب مطمئن نبود!
- خداحافظ.

خداحافظ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ماجون می باشد