، تا این لحظه: 50 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

ماجون

همخونه ( قسمت یازدهم )

1395/4/31 14:15
نویسنده : فهیمه
1,421 بازدید
اشتراک گذاری

ღ دنیای رمان ღ

داستان ... رمان ... رمان های زیبا ... رمان های عاشقانه ... رمان های جذاب و خواندنی

 

 

یلدا وقتی چشم باز کرد اتاق پر از نور و گرما بود.آفتاب دلپذیری در آمده و آسمان صاف صاف بود. دوباره چشمش را بست.
احساس بدی نداشت. همه چیز را به خاطر داشت. با وجود آن که خیلی دیر خوابیده بود اما احساس میکرد خستگی اش کاملا برطرف شده و از شب گذشته خوشحالتر و امیدوارتر است. دلیلش را به وضوح نمیدانست . شاید بخاطر دیدن رفتار شهاب در آن نیمه شب بود. از اینکه شهاب در آنموقع از شب بخاطر دیدن او تلاش میکرد نور امیدی در دلش افتاده بود. که  حتی فکر نامزد شدن رسمی او هم این نور را کمرنگ نمیکرد.
ساعت را نگاه کرد.10.5 ... خجالت میکشید از جایش برخیزد و بیرون برود. با خود گفت لعنتی حالا میگن چقدر بهش خوش گذشته. چقدر میخوابه... و با عجله از جا برخاست و تخت را مرتب کرد و لباس پوشیده از آنجا با هر مکافاتی که بود بیرون آمد و در را باز کرد.
کتی کتاب بدست در مقابلش ظاهر شد و با خنده ی سر حالی گفت صبح بخیر. خوب خوابیدی؟
یلدا خنده ای کرد وگفت بله خیلی...
کامی هم تازه بیدار شده...
آقا کامبیز اومدند؟
آره د یشب دیر وقت اومده. حالا برو یک آبی به صورتت بزن و بیا پایین صبحانه بخوریم. همه منتظرن...
بعد از دقایقی یلدا همراه کتی به بقیه که سر میز صبحانه جمع بودند پیوست و باز همه با روی باز و لبخندهای گرم به او صبح بخیر گفتند و با محبت زایدالوصفی او را دعوت به نشستن کردند.
کامبیز که تازه بیدار شده بود موهایش ژولیده و چشمهایش کمی پف آلود بود. به یلدا لبخند زد و گفت یلدا خانم شنیدم دیشب این دخترها خسته تون کرده اند؟ انگار نگذاشتند درست بخوابید...
کتی بلافاصله گفت کامی خیلی بدجنسی.
کامبیز هم خندید و گفت جدا دیشب راحت بودید؟
بله خیلی... متشکرم.
من زنگ تلفن رو قطع کردم . گفتم اگر کسی هم زنگ زد شما رو بیدار نکنه.
کیمیا به ناگاه از جا پرید و گفت وای خاک بر سرم. نیما قرار بود زنگ بزنه. و بسوی تلفن دوید و همگی خندیدند.
یلدا با خود فکر کرد شاید شهاب هم زنگ زده باشه. البته اگر هم از زنگ زدن به خانه نتیجه نمیگرفت خب به تلفن همراه کامبیز زنگ میزد. با اینهمه دلش به شور افتاد.
کامبیز گفت چای دوست دارید یا شیر؟
مرسی. چای . راستی آقا کامبیز شما کی اومدید؟
آخر شب که والله نه نصف شب بود.
یلدا جرات نمیکرد راجع به شهاب چیزی بپرسد اما دل توی دلش نبود.
مادر کامبیز هم بقدری تعارف میکرد که مغز یلدا حسابی بهم ریخته بود. نمیدانست  درست فکر کند و سوالهایی بپرسد یا مدام جواب تعارفات را بدهد... و تشکر کند. بعد از صبحانه یلدا از همه ی آنها تشکر کرد و اجازه خواست تا آنها را ترک کند.آنها به اصرار میخواستند که برای ناهار هم پیششان بماند. کتی هم برنامه ی بعد از ظهر را برای گردش وتفریح پیش بینی میکرد. اما یلدا دیگر تحمل نداشت و آنقدر مضطرب و دلتنگ شهاب بود که بیخودی دلش میخواست گریه کند. دیگر نزدیک بود از آنجا فرار کند . اما کامبیز که گویی به حالات یلدا پی برده بود گفت یلدا خانم فقط چند لحظه صبر کنیدخودم میبرمتون.
مادر گفت آره دخترم . تنها که نمیشه بری . صبر کن با کامی برید. و رو به  کامبیز گفت کامی جان ما از یلدا خانم قول گرفتیم که برای عروسی کیمیا حتما بیاد. اما اینکار رو بتو میسپرم که یلدا خانم رو حتما برای عروسی بیاری. .
گر یلدا خانم افتخار بدن. حتما. در ثانی یلدا خانم که تنها نیست. شهاب هم هست.
خت شهاب که با نامزد خودش میاد. یلدا خانم هم با تو بیاد بهتره.
نگاه کامبیز نگاه یلدا و نگاه کتی و... گویی هر کدام هزاران حرف ناگفته بهمراه داشت.
کامبیز خجالتزده برای اینکه حرف را عوض کند به مادر گفت بابا کی رفت؟
صبح زود . اول میخواست یکسر به عموت بزنه و بعد بره مغازه...
کامبیز رو به یلدا گفت یلدا خانم بابا یک مغازه ی گلفروشی داره که خیلی بهش علاقمند و وابسته است.
با این که چند تا فروشنده و کارگر داره اما خب باباست دیگه .نمیتونه بیکار توی خونه  بمونه.
پس برای همینه که اینهمه گلهای خوشگل و عجیب  که من تا بحال ندیده بودم دارید.
انگار شما هم به گل و گیاه علاقمندید.
بله خیلی.
اتفاقا شهاب گفته بود که مدام گل و گلدون میخرید. ولی هرچی که میخواین به من بگین براتون جور میکنم.
مرسی.
یلدا دوباره از جا برخاست و گفت دیگه با اجازه تون زحمت رو کم کنم.
کامبیز با عجله از جا برخاست و گفت مامان مثل اینکه دیگه یلدا خانم خسته شده اند بهتره ما بریم.
کتایون و کیمیا و مادر کامی ... همگی دست در گردن یلدا انداختند و او را چون موجودی عزیز بوسیدند و یک به یک
سفارش کردند که حتما برای عروسی بیاید.
چند لحظه بعد یلدا و کامبیز کنار هم توی اتومبیل بودند.
کامبیز گفت خب یلدا خانم ببخشید اگه بد گذشت.
نه خیلی خوب بود. شما و خانواده تون واقعا به من لطف داشتید. خانواده ی خونگرم و با محبتی دارید.
بهتون تبریک میگم.
متشکرم. همگی عاشق شما شده اند.
یلدا لبخند زد و سکوت کرد. دلش نمیخواست به تعارف کردن ادامه دهدو دوست داشت کامبیز زودتر آنچه را
در میهمانی اتفاق افتاده بود بگوید.
چند لحظه به سکوت گذشت تا اینکه کامبیز گفت راستی دیشب دوستتون دنبالتون میگشت.
یلدا حیرت زده گفت دوستم؟
آره فرناز خانم با برادرشون.
شما از کجا میدونید؟
دیشب توی مهمونی بودیم موبایلم زنگ زد . برادر دوست شما بود که گفت با فرناز در خونه ی شهابند و هرچی
زنگ میزنند کسی در رو باز نمیکنه. فرناز خانم هم نگران شده.
آخی من فراموش کردم به اونها اطلاع بدم که میام خونه ی شما . دیشب هم زنگ نزدم. حتما خیلی نگران شده اند.
آره خلاصه دیشب...
کامبیز نگاهی به یلدا کرد و لبخند تلخی زد و گفت ... دیشب عجب شبی بود.
یلدا که منتظر فرصت بود نگاهش کرد وگفت چطور؟ شما چیزی میخواین بگین.
کامبیز به ناگاه جدی شد و با چهره ای منقبض شده مقابلش را نگاه کرد و با حرص دنده عوض کرد و سری تکان داد.
یلدا پرسید چی شده؟ آقا کامبیز خواهش میکنم. بگین.
کامبیز نگاهش کرد و گفت باشه...باشه. یلدا خانم میگم . اما چند لحظه اجازه بدین...
اتومبیل را گوشه ای متوقف کرد و صاف نشست.
یلدا در دل گفت وای قلبم اومد توی دهنم. بگو دیگه.
کامبیز نگاهش کرد و زهر خندی زد و باز چهره اش جدی شد. بسیار آرام و شمرده گفت اول ازتون میخوام
کاملا خونسرد و آروم باشین.
یلدا عجولانه گفت من خونسردم. آقا کامبیز . خواهش میکنم. بگین.
من عادت به مقدمه چینی ندارم. شاید هم بلد نیستم. یلدا خانم دیشب توی مهمونی... پدر میترا...توی جمع
جلوی همه ی دوستان و قوم وخویشان خودش و همینطور دوستان و همکاران مشترکمون نامزدی شهاب با میترا
رو اعلام کرد. حتی حلقه هم خریده بود.هم برای شهاب و هم از طرف شهاب برای میترا . اونها جلوی همه حلقه
ردو بدل کردند... و عروسی را برای دو ماه دیگه اعلام کردند.
کامبیز جمله ی آخر را با نفرت خاصی بیان کرد و ادامه داد..یعنی دیشب مهمونی و همه ی مهمانها و اون همه
پذیرایی و تدارک فقط برای تولد شهاب نبود. در حقیقت دیشب جشن نامزدی اشون بود... و همه چیز رو از قبل تیموری
برنامه ریزی کرده بود.
کامبیز نگاهش به یلدا بود و خیالش از گفتن حقایق راحت بنظر میرسید. گویی بار سنگینی از روی دوشش
برداشته اند.
بدن یلدا میلرزید . و ذره ذره وجودش نفرت شده بود. نفرت از پدر میترا نفرت از میترا نفرت از شهاب...شهاب . که او
را پس زده بود. آیا واقعا شهاب او را نمیخواست؟... نفرت از دو رنگی رفتارش و حتی نفرت از کامبیز که آنطور
بیرحمانه جریان را گفته بود.
احساس حقارت و اضطراب ناشی از ازدواج شهاب با میترا بیچاره اش کرده بود. اضطراب و ترس از آینده ای
نامعلوم که بیرحمانه در انتظارش بود تا او را حقیر کند و تنهای تنها در دستهای سخت و بیرحم حقیقت بدور از
رویاهای دوست داشتنی اش له کند نابود کند و  بمیراند... کاش میتوانست بلند بلند گریه کند تا هق هق گریه هایش
را خدا بشنود تا شاید خدا و فقط خدا برایش کاری کند. بدنش سرد بود و دلش سردتر... رنگی به چهره اش نمانده بود.
کامبیز متوجه حالات غیر طبیعی او شد و با دستپاچگی گفت یلدا خانم...یلدا .حالت خوبه؟
نگاه سرد و بیرمق یلدا بی آنکه درست کامبیز را ببیند به او خیره ماند.
کامبیز دوباره گفت یلدا خانم... یلدا چی شده؟ حرف بزن.
یلدا تمام توانش را در زبان ریخت و گفت چیزی نیست. میشه همینجا پیاده بشم؟
رنگتون پریده . اینجا برای چی پیاده بشین؟ یک لحظه منتظر باشین .من الان برمیگردم.
یلدا سعی کرد بگوید آقا کامبیز حالم خوبه... اما کامبیز پیاده شده بود و بعد از چند دقیقه آبمیوه بدست بسوی اتومبیلش میدوید. چهره اش آشفته و مضطرب مینمود.
در حالی که با دستپاچگی سعی میکرد نی را در بسته بندی آبمیوه فرو کند گفت یلدا .بخدا ارزشش رو نداره که به خودت اینطور عذاب بدی. تازه حالا که چیزی نیست. یعنی اتفاقی
نیافتاده . شهاب که راضی نیست... اگه دیشب میدیدینش؟
آبمیوه را درون دستهای سرد یلدا گذاشت و گفت بخور یک کمی بخور . حالت رو جا میاره.
صمیمیت یکباره و ناگهانی کامبیز یلدا را غافلگیر کرد . کامبیز اصلا مثل شهاب نبود و دست به عصا و آسه آسه حرکت
نمیکرد. بیپروا بود و غیر قابل پیش بینی به یلدا محبت و علاقه ی خاصی نشان میداد .یلدا هم به او اعتماد داشت. خیلی زیاد...و روی حرفهایش همیشه حساب میکرد. از همان روز اول با دیدن کامبیز احساس خوبی داشت.
احساسی که به او اطمینان میداد. تنها نیست و کامبیز طرفدار پرو پا فرص اوست.
یلدا کمی از آبمیوه را نوشید و به آن اندیشید که چرا کامبیز طوری رفتار میکند که گویی از تمام اسرار دل
او با خبر است؟
کامبیز گفت یک کمی دیگه بخور.
نه دیگه نمیتونم. مرسی.
کامبیز نگاهش کرد وگفت بهتری؟
آره خوبم.
خیلی دوستش داری؟
یلدا شرمگین نگاهش کردو گفت نه.
کامبیز لبخندی زد و گفت کاش واقعا اینطوری بود.
آقا کامبیز ... بقیه اش رو بگین.
کامبیز لبخندی زد و گفت بقیه اش؟ از همونی که گفتم مثل سگ پشیمونم.
تو رو خدا بگین.
به خدا دیگه چیزی نبود. فقط شهاب داشت پس میافتاد. میدونستم که اصلا خبر از اینکارها نداشته. خیلی جا خورده
بود. تیموری حلقه ها را به آنها داد تا دست هم بکنند. شهاب من رو نگاه کرد. .. طاقت نیاوردم و زدم بیرون.
اصلا راضی نیست ولی خب لعنتی حرف هم نمیزنه.
گاهی وقتها فکر میکنم هنوزم درست نمیشناسمش. انگار داره با خودش لج میکنه.
اتومبیل رو که روشن کردم پرید توش و گفت میخواد شما رو ببره خونه . منم تحویلش نگرفتم. یک کم با هم
درگیر شدیم تا بالاخره رفت. از صبح هم داره به موبایلم زنگ میزنه . چند تا پیام هم داده که به یلدا بگو بیاد خونه.
در تمام مدتی که کامی حرف میزد یلدا در تلاش بود که باز پس نیافته و بر خود مسلط باشه. اما بسیار ناموفق
بود. با لحن آرامی گفت آقا کامبیز اصلا برای من مهم نیست که دیشب شهاب نامزد کرده یا حلقه گرفته یا
هر چیز دیگه ای. دیگه مهم نیست. شهاب اون کاری رو که فکر میکنه درسته انجام میده.
شاید هم برعکس تصور شما خیلی هم راغب به این ازدواجه.
کامبیز متحیرانه یلدا را نگاه میکرد . لبخندی زد و گفت خوشم میاد یکدنده ای. یعنی واقعا برات مهم نیست.
یلدا که نگاهش رنگ سرزنش بخود گرفته بود گفت شهاب بچه نیست که کس دیگه ای براش تصمیم بگیره.
شتر سواری دولا دولا نمیشه. حتما اون هم میترا رو دوست داره ....واگه اینطوری خوشبخت میشه. پس بهتره
پیش بره. برای من هم فقط خوشبختی اون مهمه همین.
حالا اگر لطف کنید من رو زودتر برسونید ممنون میشم و اگر هم خسته اید من خودم میرم.
کامبیز نگاه مهربانش را به یلدا دوخته بود و متفکر مینمود. گفت هر چی که تو بخوای . اما یلدا . بخودت هم یک
کم فکر کن. تو حیفی . حیفه کاه این همه غصه بخوری. از اولین روزی که تو رو دیدم  تا الان خیلی فرق کرده ای.
روز به روز لاغرتر و ضعیف تر و ساکت تر میشی. میدونی؟ شهاب پسر خوبیه . اما خیلی مغروره...خیلی.
و بخاطر غرورش خیلی وقتها شده از دلش گذشته. متوجه منظورم که میشی؟ شاید بهتر باشه خودت باهاش حرف
بزنی. مطمئن باش اگر طرف مقابلش مغرورتر از خودش باشه...یکبار هم گفته بودم اون وقت دیگه نباید
منتظر باشیم که قصه تون آخر قشنگی داشته باشه.
یلدا ساکت بود و بحرفهای کامبیز گوش میکرد... آره شاید بهتر بود که خودش با شهاب حرف بزنه. ولی وقتی
به اینجا رسید بخودش گفت آخه چه جوری؟ اصلا چی بگم؟بگم تو رو خدا من رو رها نکن.
بگم بدون تو نمیتونم زندگی کنم. اونوقت اگه از دلسوزی بخواد با من بمونه چی؟ نمیتونم تحقیر یک زندگی تحمیل شده  رو تا آخر عمر تحمل کنم.
تلفن کامبیز زنگ زد. شهاب بود صدای فریادش میامد. کامبیز فقط چند بار پشت هم گفت باشه...باشه.
الان اومدیم دیگه.
یلدا در دل گفت ای کاش قدرتش رو داشتم که دیگه اونجا نرم و یک درس حسابی به اون بدبخت مغرور میدادم
اگر دوستم نداره چرا اینهمه زنگ میزنه؟ چرا میخواد زودتر به خانه اش برم؟... البته شاید هم نگران یک سوم
از دارایی پدرشه...
کامبیز لبخندی زد وگفت به چی فکر میکنی؟ نگفتم شهاب خیلی دوستت داره. از صبح کلی زنگ زده.
ترسیده فکر کرده دوتایی رفتیم گردش. البته به من هم گفته که در مورد دیشب چیزی بشما نگم.
یلدا با خود گفت نمیخوام با کامی درد دل کنم. نمیخوام عشق رو با وساطت کسی بدست بیارم. .. زیرا که او هم
مغرور بود. شاید هم بقول کامبیز مغرورتر از شهاب . حالا به خاکستری میماند که با فوتی از هم میپاشید. اما باز
هم کاری نمیکرد.
نزدیک خانه ی شهاب یلدا پیاده شد و قدم زنان به خانه آمد. نگاهی به سراپای آپارتمان انداخت. صدای قلبش
را که با تمام وجود میگفت چقدر این خانه را دوست دارم شنید. اتومبیل شهاب جلوی در بود. عقب رفت تا پنجره ی
اتاقش را ببیند. تا نگاه کرد پرده پایین افتاد . پس شهاب منتظرش بود. معطل نکرد و در را باز کرد.
اعتماد به نفس عجیبی پیدا کرده بود. از رفتارهای احمقانه ی خود نیز خسته شده بود. و دلش میخواست
احساسات را کنار بگذارد و مثل آدم بزرگهای عاقل برخورد کند. البته اگر میشد.
آهسته پله ها را بالا میرفت. نمیدانست چه خواهد شد. اما امیدوار بود. تا خواست زنگ بزند در باز شد.
قدمی به عقب گذاشت تا شهابش را بهتر ببیند. اثری از سرو وضع روز قبل نبود. سرو رویش آشفته و خسته
مینمود. مطمئنا شب خوبی را نگذرانده بود. نگاهش منتظر بیقرار و کنجکاو روی چشمهای یلدا میگشت.
گویی در پی یافتن چیزی بود.
نگاه نگران یلدا روی دستهای او ماسید . اثری از حلقه نبود. نفس کشیدن را فراموش کرده بود. مثل مجسمه های
پشت ویترین با چشمهای شیشه ای بیحرکت و با وقار در عین زیبایی ایستاده بود و پلک نمیزد.
شهاب گفت چرا نمیای تو؟
یلدا که تازه بخود آمده بود کفشها را در آورد و وارد شد و بدون حرفی به اتاقش رفت. تمام اتاقش پر از بوی شهاب
بود. حتی تخت خوابش. از این همه دو گانگی به ستوه آمد. روسری اش را از سرش برداشت و محکم روی
تخت کوبید. نمیتوانست آن وضعیت را تحمل کند. گویی کسی از درونش میگفت کاری بکن. چیزی بگو.
زمان از دست میرود... اما باز ناتوان بود. بخودش گفت اون از اول همه چیز رو برای من گفته بود. من احمق
بودم که شوخی گرفتم. سر خودم کلاه گذاشتم. اگر الان هم حرفی بزنم همون چرندیات روز اول رو تحویلم میده.
و فقط خودم رو کوچیک میکنم. نه حالا که اون ساکته منم ساکت میمونم.آره مثل قبل مثل همین روزهایی که گذشت.
بغض بدی چشمها و گلویش را آزار میداد. شهاب به اتاقش آمد. یلدا بدون هیچ عکس العملی سر جایش نشست.
و حتی سعی نکرد روسری را بردارد . به نقطه ای نامعلوم خیره بود و دلش مثل همیشه در تپش.
سرسری نگاهی به شهاب که کنارش می نشست انداخت و چیزی نگفت . ترسید صدایش لرزنده و خشدار
باشد. بغضش را که مثل سیخی گلویش را سوراخ میکرد فرو داد.
شهاب دستی به موها کشید و گفت یلدا چی شده؟ چرا اینقدر توی فکری؟
یلدا سر بلند کرد . چشمهای خسته و پر از سوال شهاب را نگاه کرد و گفت نه . چیزی نشده. دیشب بد خواب
شدم . یک کمی سر درد دارم.
اونجا راحت نبودی؟(لحنش ملایم و مهربان بود)ا
یلدا دوباره بغضش شدید شد و گفت دیگه هیچ جا راحت نیستم.
خودش نمیدانست چرا این حرف را زده است یا چطوری؟ از خود متعجب و شرمنده بود.
شهاب پنجه در موهایش کشید و زهر خندی زد و گفت جالبه . پس مشکلمون یکیه... به یلدا نگاه کرد و ادامه
داد. منم دیگه هیچ جا راحت نیستم. راستی تو اینجا رو دوست نداری؟
یلدا محو نگاه دلنواز او بود. دلش نمیخواست هیچگاه او را رنجیده ببیند. لبخندی زد و گفت اینجا رو خیلی دوست دارم.
شهاب هم خندید و گفت خب پس جای شکرش باقی است. دیشب خوش گذشت؟ با خانواده ی کامبیز آشنا شدی؟
یلدا که دید شهاب روش همیشگی اش را بکار برده است او هم سعی کرد مثل شهاب برخورد کند.
حال بهتری نسبت به لحظات اول داشت. جواب داد خانواده ی کامبیز هم مثل خودش بودند. مهربان و دلنشین.
انگار خیلی وقته که می شناسمشون... و با خنده و شادی ساختگی ادامه داد من رو برای عروسی کیمیا دعوت
کردن. خیلی اصرار کردن که فراموش نکنم.
راستی . خب عروسی اش کیه؟
دوازده روز دیگه.
شهاب ابروها را بالا انداخت و فکری کرد. گویی چیزی فکرش را مشغول کرده بود که نمیتوانست بگوید.
یلدا هم بخوبی میدانست که او مثل همیشه سعی در پنهان کردن احساسش دارد. و حتما الان نگران صحبتهای
کامبیز است. نگران اینکه یلدا تا چه حد میداند. آیا اصلا میداند؟
شهاب گفت راستی دیشب دوستت تماس گرفته بود . فرناز.
آره کامبیز گفت.
خب کامبیز دیگه چه ها گفت.؟
یعنی چی؟
انگار خیلی با هم صمیمی شدید.
کامبیز پسر خوبیه.
شهاب جستجو گر به یلدا چشم دوخت و انگار ناگهان جرقه ای در ذهنش بزنداز جا برخاست.
نگاهش یلدا را ترساند... بدون کلام دیگری او را ترک کرد.روز هفدهم بهمن بود. یلدا و دوستانش همگی در بوفه ی دانشگاه مشغول ناهار خوردن بودند و اینبار نوبت نرگس
بود که تعریف کند.
نرگس گفت حالا قراره پس فردا برای ساعت چهار بیان خونه امون . مژده خانم همسایه مون گفت پسر خوبیه.
خیلی ازش تعریف میکرد. میگه مومن و نمازخونه. اما بابا گفته تا خودم نبینم و باهاش صحبت نکنم خیالم راحت نمیشه.
فرناز گفت بابای توهم که خدا میدونه چه ایرادهایی از بدبخت میخواد بگیره.
یلدا پرسید نظر خودت چیه؟ عکسش چه شکلی بود؟
نرگس لبخند محوی زد و گفت خب نمیدونم. بد نبود. یک جورایی نورانی و مومن بنظرم میرسید. بدم نیومد...
فرناز گفت کچل بود.؟
نرگس جدی شد و گفت نخیر.
فرناز گفت گفتم شاید علت نورانی بودن طرف رو پیدا کرده ام.
نرگس شکلکی در آورد و گفت با مزه.
یلدا گفت الهی یک کچل گیر خودت بیاد.
فرناز قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت من که دیگه خیالم از بابت محمد راحته. کچل هم بشه برام فرقی نمیکنه.
یلدا با حسرت گفت خدایا چی میشد من هم از بابت شهاب خیالم راحت میشد.؟
نرگس گفت حسرت به دلها.. یک دقیقه زبون به دندون بگیرید. مثل اینکه من داشتم تعریف میکردم.
فرناز گفت حالا پس فردا ببینش. بعد بیا تعریف کن . یک عکس که این همه تعریف نداره...
نرگس در حالی که با پا صندلی فرناز رو به عقب هل میداد گفت بیمزه ها . دیگه هیچی براتون نمیگم.
یلدا گفت نرگسی جواب پسر عموت رو چی میدی؟
نرگس جواب داد. هیچی. وقتی من از جانب اون هیچ حرکتی ندیدم چیکار کنم؟ به نظرت میشه یک عمر
بشینم توی خونه و دلم رو با پیغوم و پسغوم های این و اون خوش کنم؟ اصل اینه که مرد باشه و توی این گیر و دار
پا پیش بذاره . والا خواستن دورادور و لم دادن توی خونه رو همه بلدند.
فرناز به شوق آمد و گفت دمت گرم . بخدا راست میگی.
نرگس بسویش براق شد و گفت فرناز اگه حرف زدنت رو درست نکنی... بابا آبروی هر چی دانشجوی ادبیاته
با این طرز حرف زدن میبری.
یلدا گفت موافقم.
فرناز گفت خب خب. ببخشید. دیگه تکرار نمیشه. حالا بگو داشتی خوب میاومدی...
یلدا سری تکان داد و گفت به خدا تو آدم نمیشی فرناز.
فرناز گفت بابا مگه من چی گفتم؟ و خندید.
نرگس گفت الهی این محمد زودتر بیاد سراغت . شاید اون بتونه تو رو درست کنه.
فرناز نگاهی به سقف انداخت و گفت الهی آمین. هر سه خندیدند.
فرناز ادامه داد چند تا خواهر و برادرن
نرگس گفت: فکر کنم روی هم پنج تایی میشن.
یلدا گفت خدا کنه هر چی که هست خوشبخت بشی.
نرگس به او لبخند زد.
فرناز گفت یلدا .جدیدا خیلی مادر بزرگی حرف میزنیها.
یلدا خندید و گفت من غلط بکنم. دیگه حرف زدن خودم رو هم فراموش کرده ام. و باحالت خاصی ادامه داد
بر من حقیر خرده مگیر ای بزرگ.
فرناز سر خم کرد و گفت چاکریم. نرگس چشم غره رفت.
یلدا گفت بچه ها حالا نوبت منه. یک فکری به حال ما بکنید. تو رو خدا.
فرناز گفت بابا جون ما که هر چی میگیم میگی نمیشه. خجالت میکشم...
چهره ی یلدا معصومانه و محزون شده بود. همانطور که در افکارش غوطه ور مینمود با انگشتهای کوچکش
خطوط نامفهومی روی میز رسم میکرد . سر بلند کرد و گفت داریم هر لحظه از هم دورتر میشیم بچه ها.
من یک ماه بیشتر وقت ندارم.
نرگس گفت راستش یلدا من با پیشنهاد فرناز چندان موافق نیستم اما انگار آخرین راه حله.
فرناز گفت بخدا جواب میده. بابا امتحانش مجانیه. وقتی شهاب به خاطر چهار تا کلام حرف زدن و یک مقداری
سرمایه از جانب تیموری نسبت به اون احساس دین میکنه و میخواد دخترش رو بگیره خب وقتی یک بلایی سر
تو بیاره معلومه که ازت نمیگذره. پول حاج رضا رو هم بیخیال.
یلدا گفت بخدا توی این مدت به تنها چیزی که اصلا فکر هم نکرده ام پوله.
نرگس گفت خب پس مشکلت چیه؟
یلدا جواب داد اصلا آقا من راضی ام . اما چیکار باید بکنم.
فرناز گفت آقا جون تو مگه توی فیلمها تا حالا ندیدی که دختره خواب میبینه... دادو فریاد راه می اندازه و پسره
و دختره رو بیدار میکنه. دختره هم گریه کنون خودش رو می اندازه توی بغل پسره... آقا تمام. یک عمر
خوشبخت میشن. و هرهر خندیدند.
نرگس نگاهی به آندو انداخت و گفت خدایی اش خیلی وقیحانه است اما من موافقم.
یلدا گفت الهی بمیرید با این راهنمایی کردنتون.
فرناز گفت فهمیدم و ناگهان لبخندی صورتش را پر کرد و با هیجان گفت یلدا خوب گوش کن. من و ساسان
نصف شب میاییم در خونه تون .ساسان نشونی گیریش خوبه. شیشه ی اتاقت رو با سنگ میشکونیم و
فرار میکنیم . تو جیغ میکشی و شهاب به دادت میرسه و بغلت میکنه. تو هم لوس بازی در میاری... و تمام.
یلدا گفت خب تکلیف شیشه ی اتاق من چی میشه؟
فرناز گفت خسیس بدبخت. خودم پولش رو بهت میدم.
نرگس گفت اومدیم و سنگ خورد توی سر یلدا . اون وقت چی؟
فرناز گفت خب در اینصورت موضوع فرق میکنه. اون وقته که باید زنگ بزنیم بهشت زهرا و بریم دنبال کفن و دفن.
نرگس گفت فرناز خیلی بی مزه ای.
اما یلدا هنوز در فکر بود. بنظرش اولین پیشنهاد فرناز زیاد هم بد نبود . گفت فرناز راه اولت بهتر بود انگار.
فرناز بوجد آمد و گفت بخدا میتونی یلدا .
یلدا گفت فقط میدونی باید چقدر بلند خواب ببینم؟ بین من و شهاب یک دیواره و درهای اتاقهامون هم بسته ست.
نرگس گفت امشب در اتاقت رو باز بذار.
یلدا گفت اونوقت شاید بفهمه که نقشه است.
فرناز گفت بابا تو داد بزن . فقط همین. وقتی شهاب اومد بگو ترسیدم . یک شبح پشت شیشه دیدم که
با چشمهای خونی زل زده بهم... بعد خودت رو بنداز توی بغلش و تمام.
نرگس گفت چرا اینقدر این کلمه ی آخر رو تکرار میکنی؟ فرناز بخدا چندشم میشه.
فرناز با زیرکی خندید و گفت و گفت تو چندشت میشه. خبر از دل این بیچاره نداری؟ یلدا خندید.
نرگس گفت دوتاتون هم بیشعورید.
صدای خنده یلدا و فرناز آنچنان بلند شد که در یک لحظه همه ی نگاهها به آندو دوخته شد.
نرگس گفت بابا یواشتر. اومدیم همه ی اینها که فرناز گفت درست بشه و تمام. بعد چی؟ شاید شهاب زیر
بار نره و بگه هنوز هم روی همون تصمیمی که قبلا گرفته هست.
فرناز گفت غلط کرده . مگه شهر هرته؟ بلا به سر دختر مردم بیاره و بعد بزنه زیرش؟
یلدا آهی کشید و گفت ولی من فکر نمیکنم حتی اگه همه ی اینکارها رو کردم آخرش اونجوری که فرناز میگه
تموم بشه. اون شهابی که من میشناسم بیشتر از این حرفها مغروره. تازه تا هر چی که میشه میگه یادت باشه
تو پیش من امانتی.
فرناز گفت باباجون . حرف که باد هواست. تا بحال یک دیوار و دو تا در فاصله تون بوده که میگفته امانتی.
حالا وقتی هلو برو تو گلو باشه فقط راهش اینه که قورت بده . همین و تمام.
یلدا و نرگس باز به مثالهای بینظیر فرناز می خندیدند.
نرگس در حالیکه هنوز میخندید گفت یلدا راست میگه. شهاب خیلی آدم مغرور و خودداریه. مگه آسونه؟
بخدا هرکی دیگه بود تا حالا واداده بود...
یلدا گفت خودم هم به این خیلی فکر کرده ام.
فرناز گفت به هر حال عزیزم . امروز که رفتی خونه روی این مسئله کار کن و یک کم تمرین کن . تا امشب.
ببینم چیکار میکنی بالاخره. بابا تو زن عقد ی اشی.
نرگس گفت یک کمی با خودت کارکن. یک کمی هم بهش نزدیک شو تاکیدی هم روی جمله ی آخر فرناز ندارم.
یلدا نگاهش خیره به میز مانده بود. و فکر میکرد که چگونه میتواند بدون زخمی کردن غرور
خود به او نزدیک شود...
فرناز و نرگس از او قول گرفتند که حتما برای آن شب برنامه اش را اجرا کند.
آنشب شهاب دیر وقت بخانه آمد و طبق معمول هر شب به اتاقش رفت. از روزی که به جشن خانه ی تیموری
رفته و بازگشته بود کم حرفتر و متفکرتر مینمود. و یلدا چون این وضعیت را زیاد دوست نداشت ترجیح میداد
که بیشتر در اتاق خودش بماند.
دیر وقت بود که به رختخواب رفت و بقولی که به دوستانش داده بود می اندیشید. به حرفهای فرناز .
یعنی حرفهای فرناز درست از آب در میامد. ؟ به نظرش بعید بود که  بتواند نقش بازی کند. ابتدا خواست ساعت
را برای 2.5 نیمه شب کوک کند. اما ترسید صدای ساعت را شهاب بشنود و کار خراب گردد و بعد تصمیم
گرفت تا نیمه های شب بیدار بماند. از جا بلند شد و کنار پنجره آمد و پرده را کنار زد.
آسمان ابری و بهم ریخته بود. لای پنجره را باز کرد. باد شدیدی به داخل هجوم آورد. معلوم بود طوفان در راه
است. پنجره را بست و بسوی تخت بازگشت. خوابش گرفته بود. اما نباید میخوابید. قدری عطر به خود زد
و لباسش را عوض کرد. تاپ سفیدی پوشیده و موها را رها کرد و در تخت خوابش دراز کشید و ندانست
که چه وقت خوابش برد...
ساعتی گذشته بود که صدای مهیبی اتاقش را لرزاند. او در حالی که جیغ خفیفی میکشید از جا پرید. هراسان
شده بود. نور مهتاب گونه ای برای یک لحظه اتاقش را روشن کرد و بعد خاموش شد. صدای رعد مهیب تر از
همیشه باز اتاق را لرزاند. طوفان شده بود. در تختخوابش نشست تازه بخود آمده بود. ساعت را نگاه کرد .3 بود.
نمیدانست چگونه خوابش برده . بیاد نقشه اش افتاد. بهترین فرصت  بود. حالاباید کاری میکرد با خود گفت
باید از این فرصت استفاده کرد. و دوباره گفت خدایا. این دفعه... فقط یک صدای دیگه...
بعد از لحظه ای آسمان دوباره چنان غرید که یلدا واقعا ترسید و طبق نقشه آنچنان از ته دل جیغ کشید که صدایش
برای خودش هم بیگانه بود.
به ثانیه نکشید که شهاب مثل صائقه زده ها از جا جهید و هراسان خود را  به یلدا رساند ودر حالیکه
نفس نفس میزد گفت یلدا چی شده؟ یلدا ...
یلدا به محض دیدن شهاب بغضش ترکید . خودش نمیدانست چرا اشکهایش واقعی هستند و چرا آنقدر از ته
دل غمگین است؟
شهاب کنارش نشست. چراغ خواب را روشن کرد وگفت چیزی نیست نترس عزیزم. صدای رعد و برقه...
ببین چه بارونی میاد؟
یلدا با هر جمله ی شهاب احساسش بیشتر تحریک میشد و اشکهایش قدرت بیشتری میگرفتندو.
شهاب دستش را دور شانه های او حلقه کرد و او را به خود فشرد و یلدا ندانست خود را در آغوشش انداخت.
فقط میدانست که دیگر نمایش نیست. او هم بازی نمیکند. رویا هم نیست.
بدنش سرد بود و میلرزید. سر را در میان سینه ی شهاب پنهان کرده بود و هق هق کرد. گویی میخواست
تلافی تمام زجه های پنهانی آن پنج ماه را در دل او خالی کند.
شهاب او را در آغوش داشت و موهایش را نوازش میکرد.
باورش برای یلدا سخت بود. گویی فقط یک رویای شیرین است. اما فشار بازوهای قدرتمند شهاب که مردانه
او را در بر گرفته بود به رویا نمیماند. نفس داغش که بصورت یلدا میخورد به رویا نمیماند و بوی دوست داشتنی
عطرش و صدای دلنشینش که میکوشید او را آرام کند. نه هیچ کدام به رویا نمیماند.نمیخواست...
هرگز نمیخواست آن آغوش امن گرم و دلنشین را از دست بدهد. و با یادآوری ذهنش برای رسیدن شمارش معکوس
روزهای قشنگ زندگیش ترسانتر از همیشه میگریست و تنها صدایی که همراه هق هق گریه هایش بگوش میرسید
این بود. شهاب نرو... شهاب نرو.
شهاب در حالی که او را بخود می فشرد و نوازش میکرد پی در پی میگفت عزیزم نترس من همینجام هیچ جا نمیرم.
نمیدانست چقدر به همانحال ماند تا بالاخره گریه هایش تمام شد. شهاب شانه های او را گرفت و در حالی که
او را از آغوش خود بیرون میکشید نگاهش کرد و آرام گونه های خیس او را پاک کرد و چون موجودی عزیز دوباره
در برگرفتش و زیر گوشش زمزمه کرد تا من نفس میکشم از هیچ چیز نباید بترسی. و بعد از دقایقی
در حالی که کمک میکرد یلدا دوباره سر جایش دراز بکشد گفت خب حالا دیگه بخواب. اینطوری سرما میخوری
پتو رو بکش روی خودت . من اینجام جایی هم نمیرم. تو بخواب و نگران هیچ چیز نباش.
یلدا بظاهر چشمهایش را بست. شهاب چراغ خواب را خاموش کرد و لحظه ای جلوی پنجره ی اتاق
یلدا ایستاد و به بیرون خیره ماند. وقتی احساس کرد یلدا خوابش برده از اتاق خارج شد و بعد از لحظه ای
دوباره بازگشت و یلدا متعجب او را دید که سیگاری آتش زد و باز پشت شیشه به تماشای باران تندی که میامد ایستاد.
روز هجدهم بهمن ماه هنگامی که یلدا بیدار شد از شهاب خبری نبود.
هنوز همه چیز برایش مثل یک رویا  بود. برای یک لحظه به هر چه که اتفاق افتاده بود شک کرد . با عجله از جا برخاست و نگاه به پنجره دوخت.
یادش آمد که شهاب همانجا ایستاده بود . از اتاق خارج شد . شهاب نبود. غمگین و دلسرد به شب گذشته اندیشید.
یاد حرف شهاب افتاد که گفت تا من نفس میکشم نباید بترسی.
دوباره ته دلش گرم شد. کلاس داشت و باید زودتر راه میافتاد.
فرناز و نرگس آنچنان هیجانزده به سوی یلدا میدویدند که انگار بجز آنها کس دیگری آنجا نبود .
فرناز از پشت سر چشمهای یلدا را گرفت. یلدا دست برد و انگشتهای بلند و زیبای فرناز  را لمس کرد و گفت فرناز
خانم دید گفتم.
آندو جلو پریدند و گفتند چی رو گفتی؟ چی شد مگه؟
یلدا از حرکات و شوق بیحد آندو خنده اش گرفته بود. گفت چی میخواستید بشه؟ من که بهتون گفته بودم
شهاب با بقیه فرق داره.
نرگس با حیرت پرسید یعنی هیچ اتفاقی نیافتاد؟
فرناز نیز با حالتی اعتراض آمیز بدنبال حرف نرگس گفت دیشب رعد وبرق شد و بارون اومد. من با خودم گفتم بهترین
موقعیت برای بازی و اجرای نمایش تو درست شده. یلدا خیلی خری . نتونستی از اون موقعیت عالی استفاده کنی؟
یلدا اعتراض کنان گفت صبر کنید .باباجون . چه خبره . من همه ی هنرم رو ریختم روی دایره. یک جیغی زدم
که خودم اصلا صدام رو نشناختم. حس کردم اصلا صدای من نبود.فرناز گفت خب.
خب که چی؟ شهاب بعد از جیغ من اومد توی اتاق و گفت نترس رعد و برقه.
فرناز گفت ما رو سر کار گذاشتی؟
نه بخدا. نرگس باور نمیکنی؟
چرا خب بعد چی شد؟
هیچی تا چشمم به شهاب افتاد زدم زیر گریه...گریه ی واقعی.
فرناز در حالی که میخندید و خوشحال بود دوباره گفت خب . خودت رو انداختی توی بغلش؟
یلدا خنده اش گرفت و گفت چه جورم.
فرناز گفت دروغ نگو.
بخدا راست میگم. باید اونجا بودی و میدیدی. نمایش تا اون حد واقعی دیگه هیچ وقت اجرا نمیشه.
خب شهاب چیکار کرد؟
هیچی یک کنی باهام حرف زد تا مثلا آرومم کنه. و بعد هم گفت حالا مثل بچه ی آدم بگیر بخواب و از این
قرطی بازیها هم واسه ی من درنیار.
راستش رو بگو.
باور کن. تمومش عین حقیقت بود.
یلدا طوری این جمله را گفت که نرگس و فرناز باور کردند.
فرناز گفت پس بگو گند زدی به نقشه مون.
نرگس گفت خب عزیز من تقصیر یلدا چیه؟ دیگه چیکار باید میکرد؟
فرناز گفت بابا این دیگه چه جور مردیه؟
نرگس گفت تو نمیتونی بفهمی. اون به قول و قرارش خیلی اهمیت میده...
یلدا با تاسف گفت آره کامبیز این رو به من گفته بود که شهاب شده پا رو دلش بذاره عهد و پیمانش رو بهم
نمیزنه. و با گفتن این جمله اشک به چشمش دوید و با بغض ادامه داد ولی با اینحال دیشب بهترین شب
زندگیم بود. اون پیش من بود. نزدیکتر از همیشه. مثل همه ی رویاهای شیرینم. راستش هنوزم فکر میکنم
فقط یک رویا بوده. و رو به فرناز کرد وگفت فرناز جون مرسی .این آرزو بدجوری بدلم مونده بود که یکبار هم
شده از نزدیک اون رو حس کنم. لمس کنم. .. باورتون میشه؟ دیشب دلم میخواست همونطور که توی بغلش بودم
عمرم تموم میشد و یک نفس راحت میکشیدم.
فرناز او را بغل کرد و گفت الهی بمیرم. نقشه های منم بدرد عمه ام میخوره.
بعد با شیطنت به یلدا نگاهی کرد و گفت من رو بگو که تا صبح فکر کردم حالا چه اتفاقاتی افتاده؟
نرگس و یلدا چشم غره کنان به او روانه کلاس شدند.
کلاس فوق العاده داشتند و باید تا شب توی کلاس میماندند. وقتی تعطیل شدند ساعت 8 بود.
باران نم نمک میامد. ساسان در اتومبیل منتظر فرناز نشسته بود. آنشب خانه ی عمویشان میهمان بودن.
فرناز گفت بچه ها ساسان اومده. نرگس میتونی با ما بیایی . خونه ی عموم همون طرف شماست.
نرگس گفت نه یلدا تنها میشه. دیر وقته بهتره با هم باشیم.
یلدا گفت نه نرگسی برو. تو که راهت با اینا یکیه. چرا نمیری؟ من الان میدوم به  این اتوبوسه میرسم. تو هم برو.
و در حالی که نرگس را بسوی اتومبیل ساسان هل میداد گفت زودباش....فرناز گفت یاالله نرگسی بجنب.
نرگس را علی رغم میلش سوار اتومبیل ساسان کرد ند و یلدا هم دوان دوان به ایستگاه رسید.
اما اتوبوس رفت. نم نم باران کم کم شدت گرفت .خیابان خلوت و خیس بود. سه تا دختر و یک مرد توی ایستگاه
بودند. اتوبوس دیگری که مسیرش با مسیر یلدا یکی نبود آمد. مسافران منتظر همگی سوار شدند و یلدا تنها ماند.
زیر سایبان ایستگاه ایستاد تا خیس تر نشود.باد سرد تنش را میلرزاند. در دل گفت خدا کنه اتوبوس بیاد.
ده دقیقه گذشت. اما خبری نبود. یک اتومبیل با دو سرنشین رد شدند. و بعد از چند ثانیه دور زد و دوباره
برگشت. به ایستگاه که رسیدند یکی از آندو بلند گفت سوار میشی؟
یلدا نگاه تحقیر آمیزی به آنها انداخت و دورتر ایستاد. اما پسر مزاحم منصرف نشد و همچنان با جملات
چندش آور از یلدا میخواست که همراهیش کند.
یلدا عصبانی و ترسان خیس از باران ناامید از به انتظار ماندن اتوبوس به خیابان آمد تا سواری بگیرد. اما اکثر اتومبیلها با سرعت عبور میکردند و فقط بیشتر او را خیس و گلی میکردند.
یلدا بسوی کیوسک تلفنی که نزدیک ایستگاه اتوبوس بود دوید و باعجله شماره ی شهاب را گرفت.
شهاب جواب داد الو.
الو سلام.
یلدا کجایی؟
شهاب توی ایستگاهم. اتوبوس هم نمیاد. میترسم ماشینهای دیگه رو سوار شم.
آخه این موقع توی این بارون اونجا چیکار میکنی؟
کلاس فوق العاده داشتم.
آخه چرا قبلش بمن خبر ندادی؟
یکی از سرنشینهای اتومبیل پیاده شد و بسوی یلدا آمد و بلند بلند شروع کرد به صحبت کردن...
شهاب گفت صدای کیه؟ کسی اونجاست؟
شهای یه پسره است. مزاحمه.
الان میام.
و بدون حرف دیگری قطع شد.یلدا میدانست که شهاب تمام سعی اش را برای به موقع رسیدن میکند.
برای همین دلش کمی گرم شد و آهسته آهسته به ایستگاه بازگشت.
پسری که هنوز داخل اتومبیل منتظر دوستش نشسته بود اعتراض کنان فریاد کشید و گفت امیر بیا .
خانم نازشون زیاده . منتظر الگانسن. بدو خسته شدیم.
اما دوستش سمجتر از آن بود که یلدا را رها کند و با وقاحت به دوستش گفت تو برو من پیش خانم خوشگله
میمونم تنها نباشن.
باز دقایقی به انتظار گذشت... یلدا بغض کرد ه و هراسان شده بود. احساس میکرد دیگر نمیتواند منتظر
آمدن شهاب بماند. برای همین به خیابان آمد و با خود گفت بارون بند اومدنی نیست.
اتومبیل سفید رنگی جلوی پایش ترمز وحشتناکی کرد. چند جوان که سرو صدای ضبط شان خیابان را برداشته
بود از او استقبال کردند. یلدا وحشتزده قدمی به عقب برداشت و پشیمان به ایستگاه برگشت.
پسرها با حالتهای غیر طبیعی داد میزدند و چیزهایی میگفتند.
یلدا که گریه اش گرفته بود پشت به آنها ایستاد . مغازههای اطراف تعطیل کرده بودند  و تاریکتر بنظر میرسید.
پسری که کنارش ایستاده بود گفت گفتم بیا میرسونمت . تقصیر خودته.
یلدا طاقت نیاورد و گریه کنان گفت تو رو خدا برو ... تو رو خدا برو.
پسره که ظاهرا دلش  سوخته بود گفت ناراحت نباش خودم ردشون میکنم برن.
و در حالی که بسوی اتومبیل خیز برمیداشت فریاد بلندی کشید. آقا برو.
اتومبیل کمی جلوتر رفت و باز ایستاد. پسره گفت خونه تون کجاست؟ ببین اگه منتظر اتوبوسی بهت بگم
دیگه اتوبوس نمیاد. ساعت نزدیک نوهه. اصلا میخوای برایت شخصی بگیرم؟
یلدا که به بن بست رسیده بود ناچار از اعتماد به پسرک گفت فقط بگو این اطراف آژانس داره یا نه؟
آژانس چیه؟ خودم میرسونمت تا در خونه تون. خونه تون کجاست؟
یلدا صحبت و اعتماد به او را بیفایده دید و دوباره از او فاصله گرفت و به خیابان رفت. اتومبیل دنده عقب گرفت و
یلدا ترسیده تر از قبل شروع به دویدن در طول خیابان کرد.
نمیدانست به کجا میدود. نمیدانست چرا میدود . فقط میخواست از آنها فرار کند. از همه ی آنها بگریزد
و صداهایشان را نشنود. با خود گفت تا چهارراه میدوم و اونجا از مغازه دارها آدرس آژانس را میپرسم...
و بخود امید میداد.
همانطور که در باران میدوید لحظه ای پشت سرش را نگاه کرد . گویی چند نفر توی ایستگاه با هم درگیر
بودند. بدون اهمیت به ان به دویدن ادامه داد.باد سرد و باران توی صورتش سیلی های پی در پی میزدند
اما او همچنان میدوید. پشت سرش اتومبیلی بوق زنان پیش آمد. کسی از درون اتومبیل صدایش کرد.
یلدا خانم... یلدا خام...
یلدا با نگرانی به اتومبیل نگاه کرد کامبیز بود اتومبیل متوقف شد و کامبیز پرید و گفت یلدا خانم صبر کنید. ماییم.
یلدا نفس نفس میزد. کنار خیابان مثل موجودی ناتوان نشست...
کامبیز گفت یلدا خانم شهاب با اونها درگیر شد... داره میاد. اونهاش من هم گفت بیام دنبال شما.
یلدا به خیابان خلوت چشم دوخت. شهاب دوان دوان پیش آمد . یلدا به زحمت برخاست و بسوی او دوید.
نگاه کامبیز بدرقه اش کرد... یلدا خیس و لرزان و گریان در آغوش شهاب جای گرفت. کامبیز سوار اتومبیل شد
و دنده عقب گرفت یلدا تا گردن زیر لحاف خزیده بود و با اینکه بیدار شده بود اصلا قصد بیرون آمدن از رختخواب را  نداشت.
احساس رخوت دل انگیزی وجودش را گرفته بود.اما صدای تلفن بلند شد و چندین ضربه به در خورد.
بالاخره با اکراه از رختخواب بیرون آمد. ساعت نزدیک 11 بود. صدای شهاب را شنید که به تلفن پاسخ میداد.
پس شهاب هم نرفته. شاید اون هم گرفتار احساس رخوت دل انگیزی شده بود.
شهاب گفت یلدا تلفن...
یلدا با تعجب از اتاق خارج شد و با اشاره از شهاب پرسید کیه؟
شهاب هم آهسته گفت مادر کامبیز.
یلدا متعجب تر گوشی را گرفت و سلام و احوالپرسی کرد... مادر کامبیز برای عروسی کیمیا دعوتش کرد و
از او قول گرفت حتما برای عروسی بیاید... قرار بود کامبیز هم کارتها را بیاورد...
شهاب پرسید
چی میگفت؟
هیچی. میگفت برای عروسی کیمیا حتما برم.
بهت گفتم نمیخواد بری خونه ی اینا... حالا بیا و تماشا کن.
حالا مگه چی شده؟
فعلا هیچی . ولی از این اصرار خوشم نمیاد.اصلا چه لزومی داره برای عروسی خواهر کامبیز تو بیایی؟
یلدا با بیتفاوتی شانه ها را بالا انداخت و گفت خب نمی ام.
شهاب که تازه متوجه لحن صحبت خود شده بود گفت نه. مسئله اومدن با نیومدن تو نیست...
من...من دلیل این همه اصرار رو نمیدونم.
و باز یلدا با خونسردی گفت خب دلیل خاصی نمیخواد. من یک شب مهمون اونها بودم و باهاشون دوست
شدم. حالا اونها هم من رو دعوت کرده اند... اگه بنظر تو هم اومدن من درست نیست من اصلا فکر اومدن
رو هم نمیکنم.
در حالی که اینطور نبود. او خوب نقش بازی میکرد و میدانست که برای این جشن شهاب را با میترا دعوت خواهند
کرد. خیلی دوست داشت چهره ی شهاب را وقتی که کارتها را بدست میگیرد و نام دعوت شدگان را میخواند ببیند
خیلی دوست داشت ببیند شهاب چه خواهد کرد در کنار میترا در آن جشن چه خواهد شد و چه خواهد دید؟
آن هم با وجود تیموری. در واقع یلدا برای رفتن به جشن از همه بیتاب تر بود. اما میدانست اگر خود را مشتاق
نشان دهد ممکن است شهاب بر عکس عمل کند و مانع آمدنش بشود.
از طرفی برایش دشوار بود که حتی تصور کند تنها به آن جشن برود و شاهد آمدن میترا همراه شهاب باشد...
همانروز کامبیز برای دادن کارت دعوت به خانه ی شهاب آمد و یلدا با تعجب چهار عدد کارت دریافت کرد.
کامبیز گفت یلدا خانم این دو کارت برای دوستانتون هست.
یلدا با حیرت پرسید. فرناز اینا؟
بله . راستش فکر کردم شما تنهایی نمیاین و بهتره با دوستانتون دعوت بشین. یلدا خندید و گفت
آخه فکر نمیکنم اونا بیان.
اون با من . فقط بگین اگه اونا بیان شما میاین.
خب من که دوست دارم بیام. اما شهاب چی؟ اگه اون بدونه که دوستام هم دعوت شده اند شاید خوشش نیاد.
نه مطمئن باشید شهاب ناراحت نمیشه. اتفاقا اون هم دلش میخواد شما تنها نباشید. چون مجبورم تیموری
و میترا رو هم دعوت کنم. بهتره که شما با دوستانتون باشین.
خیلی به دردسر میافتین. اصلا اومدن من زیاد مهم نیست.
کامبیز با لبخندی خاص گفت برای ما که خیلی مهمه که شما باشین. مامانم رو که فکر کنم تا حدی شناخته
باشین...ازصبح من رو کچل کرده بس که سفارش کرده شما رو هرطور که هست بیارم.
مرسی . اگه فرناز اینا بیان خیلی خوب میشه.
شما فردا کلاس دارین؟
بله صبح تا ظهر.
خب من ساعت یک اونجام . خوبه؟
بله.
پس فعلا.
کامبیز سر ساعت یک جلوی در دانشگاه منتظر دختر ها بود. فرناز و نرگس که از قبل همه چیز را میدنستند
با روی باز از او استقبال کردند و کارتها را گرفتند. هر دوی آنها به اندازه ی یلدا هیجانزده نشان میداند و دلشان
میخواست میترا  و تیموری را از نزدیک ملاقات کنند. دوست داشتند خانواده ی کامبیز را که یلدا آنهمه تعریف
کرده بود زودتر ببینند. برایشان شهاب و عکس العمل او در برابر تیموری و میترا بسیار هیجان انگیز مینمود.
تنها دغدغه شان راضی کردن پدر و مادر نرگس بود. برای همین یلدا و فرناز به خانه ی نرگس رفتند و فرناز با دروغ های
شاخدار و یلدا با اصرارهای بی پایانش بالاخره اجازه ی آمدن نرگس را به آن مهمانی گرفتند.
آنروز ها نرگس برای خانواده اش تا حدودی حکم میهمان را پیدا کرده بود . خواستگاری یونس کم کم به نتیجه
میرسید و پدر نرگس سعی میکرد از سختگیری های بی موردش کم کند و شاید یکی از دلایل راضی شدنش
به رفتن نرگس د رجشن عروسی همان وجود یونس بود.
هر سه گویی انگیزه ی جدیدی برای زندگی پیدا کرده بودند. بیست و ششم بهمن ماه نزدیک بود و آن سه
هر لحظه هیجانزده تر و مضطربتر مینمودند.
آنقدر سر کلاس در مورد نحوه ی پوشیدن لباس و کفش و آرایش و برخورد و ... صحبت میکردند که خسته
میشدند. اما وقتی یلدا به خانه میامد کمتر جلوی چشم شهاب ظاهر میشد و هر لحظه میترسید نکنه شهاب مانع
از آمدنش بشود.
تا بالاخره روز جشن هم رسید.
ازصبح زود تلفن بارها و بارها به صدا در آمد و کامبیز شهاب را به کمک طلبید. و شهاب صبح زود خانه را
به قصد منزل کامبیز ترک کرد.
قرار بود نرگس و فرناز بعد از ناهار به خانه ی شهاب بیایند و هر سه با هم آماده شوند  تا ساسان برای بردنشان
بیاید . بالاخره بعد از ساعت ها هر سه آماده بودند. فرناز پیراهن سبز کاهویی به تن کرده بود. با آرایش مخصوص
به خودش. نرگس با پیراهن مشکی و آرایش خیلی ملایم و نامحسوس همراه با شال حریر مشکی برای
روی سرش.
یلدا نیز بعد از وسواس بسیار زیادی که در خرید لباس نشان داده بود لباس یاسی رنگ با شال هم رنگش
پوشید. لباسش بسیار زیبا  و شیک بنظر میرسید که با کفشهای پاشنه بلند قشنگتر هم شد.
آرایش بسیار زیبا و دل انگیزی به چهره داده و موهای حلقه حلقه شده اش را دور خود پریشان کرد.
فرناز و نرگس غرق تماشای او لحظه ای از نگاه کردن به خود در آیینه دست کشیدند.
فرناز گفت بیشعور چقدر خوشگل شدی.
نرگس در حالی که دو انگشتی به میز میزد گفت واقعا ماه شدی یلدا.
فرناز گفت. وا اون چیه دیگه؟ لابد تو هم میخوای این رو سرت کنی.
یلدا خندید و گفت خب معلومه.
فرناز اعتراض کنان گفت شما دو تا میخواین آبروی من رو ببرید.
یلدا گفت به تو چه ربطی داره؟
آخه موهات که از جلو و پشت معلومه. یک دفعه سرت نکن راحت.
عیبی نداره . چون عروسیه همینطوری سرم میکنم. من اینطوری راحت ترم.
نرگس گفت راست میگه . فرناز خانم. ما که مثل جنابعالی نیستیم که هیچی حالیمون نشه.
فرناز بی اهمیت به آنها در حالی که آرایشش را غلیظ تر میکرد گفت .به جهنم. بذار مسخره تون کنند . به من چه.
یلدا وقتی شال حریر یاسی را روی موهای حلقه شده اش انداخت زیبایی اش دو چندان شد.
بخود لبخند زد و گفت خدایا شکرت. خدا کنه شهاب از لباسم خوشش بیاد...
زنگ در صدا کرد. یلدا از پنجره بیرون را تماشا کرد. کامبیز بود.
یلدا گفت .ای بابا این مگه کارو زندگی نداره؟
فرناز پرسید ساسانه؟
یلدا جواب داد نه کامبیزه.
نرگس گفت مگه عروسی خواهرش نیست؟ این موقع اینجا چیکار داره؟
یلدا گفت والله چی بگم...و به سوی گوشی آیفون رفت. بله.
سلام یلدا خانم.
سلام .حالتون خوبه.
مرسی .یلدا خانم تا کی آماده اید؟
ما تقریبا آماده ایم.
هر ساعتی آماده اید به من بگین میام دنبالتون.
نه متشکرم آقا کامبیز. قراره آقا ساسان بیان دنبالمون.
مطمئنا میاد؟
بله . فرناز اینا اینجان. حتما میاد.
باشه پس دیر نکنید.
راستی آقا کامبیز . شهاب کجاست؟
خونه ماست... (در حالی که میخندید ادامه داد)... حسابی ازش کار کشیدیم.
نمیاد آماده بشه؟
نه . از همونجا آماده میشه و میره خونه ی تیموری.
برای یک لحظه یلدا سکوت کرد.قلبش تند تند میزد و ساکت بود...
کامبیز ادامه داد .صبح کت و شلوارش رو گذاشت توی ماشین . شما نگران نباشین. همه چی خوبه.
پس دیر نکنید... کاری ندارید؟
یلدا بی رمق گفت نه مرسی.
کامبیز رفت و یلدا با آنکه صورتش به وسیله ی رنگ های زیبا و خوش بو آراسته و نقاشی شده بود اما نگاهش
غمگین به زمین خیره ماند.
فرناز گفت چی شد؟ شهاب کجاست؟
هیچی . خونه کامبیزه.
نرگس گفت نکنه ما اینجاییم نمیاد.
نه. آقا فکر همه چی رو کردند. لباسشون رو هم صبح با خودشون برده اند.
قراره آماده بشه و بره سراغ میترا اینا.
فرناز و نرگس وا رفتند.
فرناز گفت . لعنتی . آخه چرا اینجوری میکنه؟
نرگس گفت .نمیدونم. انگار خودش هم نمیدونه داره چیکار میکنه.
فرناز گفت یا شاید هم خوب میدونه.
یلدا عصبی و ناراحت بنظر میرسید. گفت بچه ها من میگم اصلا نریم. آخه برم چی رو ببینم.؟ برم که حرص بخورم
تحقیر بشم و اون میترای لعنتی رو ببینم که چه جوری خودش را برای شهاب لوس میکنه؟
نرگس در فکر بود...
فرناز با خشم گفت نه خیر . میریم. میریم. میریم که حرص بدیم. به خدا یلدا اگه من جای تو بودم میدونستم چیکار کنم
اگه شده با تمام پسرهای توی جشن میرقصیدم و میگفتم و میخندیدم تا حسابی بسوزونمش.
نرگس گفت خب . همه ی اینکارها رو بخاطر چی میکرد؟ آخرش که چی؟
فرناز گفت . یاالله . بلند شین. این همه به خودتون رسیدید که اینجوری بشینید و غمبرک بزنید؟
پاشین . بریم. یلدا بلند شو...
یلدا با بی میلی برخاست. جلوی آیینه رفت و دوباره زیبایی اش را که بنظر خود واقعا خیره کننده آمد در دل
تحسین کرد و بخود گفت فرناز راست میگه. حالا که اینهمه خوشگل کردم میرم تا حسابی اذیتش کنم.
هوا تاریک میشد. ساسان زنگ زد . دخترها با کفشهای پاشنه بلند خرامان خرامان قدم برمیداشتند.
فرناز گفت بچه ها یادتون نره سر راه دسته گلمون رو بگیریم.
دسته گل زیبایی که سه تایی سفارش داده بودند آماده بود. ساسان به زحمت آنرا بلند کرد و داخل اتومبیل
گذاشت. تا مقصد راه زیادی بود. برای اینکه عروسی خودمانی تر برگزار شود ویلای بزرگ و زیبای عمه ی کامبیز
را به آن اختصاص داده بودند.
اتومبیل ساسان متوقف شد و دخترها تشکر کنان پیاده شدند. کامبیز که  گویی مدتهاست در انتظار است
بسویشان دوید. خوشامد گفت و با خوشرویی از آنها استقبال کرد و با اصرار فراوان ساسان را هم دعوت به
ورود کرد. اما ساسان با عذرو بهانه های زیاد نپذیرفت و آنها را ترک کرد و تاکید کرد که ساعتی قبل از پایان
میهمانی با او تماس بگیرند تا دوباره دنبالشان بیاید.
یلدا از هیجان میلرزید. پالتوی شیری اش را روی لباس زیبایش پوشیده بود.
کامبیز طوری به او نگاه میکرد که گویی برای اولین بار است او را میبیند...
سبد گل را از دست یلدا گرفت و گفت شما که خودتون گل هستید. چرا زحمت کشیدید؟>
فرناز دست نرگس را فشرد و گفت طرف رو داری؟
نرگس زیر لب غرید. دارمش.
کامبیز شیک و رسمی و اطو کشیده شده بود. در کنار یلدا قدم برمیداشت . رو به یلدا گفت یلدا خانم .متاسفانه
میهمانی ما مختلطه و شما اونجوری که باید فکر میکنم راحت نباشید.
یلدا لبخندی زد و گفت نه . مهم نیست. من فکرش رو کرده بودم. برای همین طوری اومدم که راحت باشم.
یلدا و کامبیز وارد سالن شدند. و فرناز و نرگس هم پشت سرشان میامدند.
یلدا احساس میکرد همه ی نگاهها او را همراهی میکنند.
خانمی بلند قد و سبزه رو بسویشان آمد و یلدا را صدا کرد و گفت سلام یلدا جون . چه عجب . بالاخره
اومدی. خیلی منتظرت بودیم.
یلدا با حیرت نگاهش کرد و در دل گفت خدایا این دیگه کیه؟ و ناگهان گفت سلام کتایون. خوبی؟
وای چقدر عوض شدی. نشناختمت.
کتایون لباس شیری رنگی بتن داشت و موهایش را بالای سر گنبدکرده و آرایش زنانه ای داشت که او
را بزرگتر از سن اش نشان میداد.
کامبیز گفت کتی .یلدا خانم و دوستانش رو هدایت کنید تا تعویض لباس کنند.
کتی به آنها خوشامد گفت و آنها را با خوشحالی به اتاقی هدایت کرد تا مانتوهایشان را در آورند.
یلدا شال یاسی رنگش را از کیف بیرون کشید و روی سرش انداخت. نرگس و فرناز هم آماده شدند.
کتایون دوباره بسراغشان آمد و با حیرت و خوشحالی به یلدا گفت وای چقدر خوشگل شدی. بیا بریم دیگه...
یلدا نگاهی به فرناز و نرگس انداخت...
کتایون ادامه داد کیمیا خیلی خوشحال میشه ببینه تو اومدی.
مگه کیمیا اومده؟
آره توی سالن اون طرف هستند. بیشتر مهمونها اون طرفند. شهاب هم اومده و چند دفعه سراغت رو گرفته...
گفتم هنوز نیومدی.
دست و پای یلدا دوباره به لرزه افتاد.
فرناز بازوی او را فشرد و گفت خب پس ما هم بریم دیگه.
کتایون با خوشحالی گفت آره زود باشین. اونطرف خیلی باحاله. بیشتر جوونها اونطرفند.
یلدا دوباره نگاهی بخود انداخت و با تکیه بر نرگس و فرناز راه افتاد. همگی به سالن اصلی رفتند.
میز و صندلی های متعددی گوشه گوشه ی سالن را پر کرده بود. سالن پر از نور و صدا و هیجان بود.
گروه ارکستر آنچنان مینواختند که همه را به رقص در آورده بودند. اما یلدا گویی همه چیز میدید  هیچ چیز نمیدید.
مثل یک عروسک کوکی فقط دنبال آنها حرکت میکرد . تمام ذهنش پیش شهاب و میترا بود.
کتایون گفت میخواین اول بریم پیش عروس و داماد؟
یلدا گفت آره خوبه. بریم.
نرگس زیر گوش او گفت یلدا چیه؟ دوباره دستهات یخ کرده.
یلدا گفت نمیدونم. نرگس انگار تمام اعتماد بنفسم رو از دست دادم. احساس بدی دارم.
فرناز گفت خودت رو کنترل کن. هنوز که شهاب رو ندیدی.
کیمیا در لباس عروسی زیبا و با وقار شده بود. او هم مثل کتایون با نهایت خوشرویی با یلدا و دوستانش رو
برو شد. نیما هم پسر معقول و خوبی بنظر میرسید. بنظر یلدا آندو خیلی برازنده ی همدیگر بودند.
همگی به عروس و داماد تبریک گفتند . یلدا میدانست شهاب هرجا که نشسته باشد مطمئنا تا آن لحظه  حتما
او را دیده است. برای همین خیلی خیلی مراقب رفتارش بود. میدانست که خیلی ها او را زیر نظر دارند.
کامبیز دوباره به آنها ملحق شد و گفت یلدا خانم بفرمایید اینطرف .. میز خالی هست.
یلدا نگاهش کرد ولبخند زد .نمیدانست چرا اینکار را کرد. گویی بطور ناگفته ای جنگ میان او و شهاب آغاز شده بود.
یلدا و بقیه سر جاهایشان نشستند و یلدا به محض اینکه سر بلند کرد چشمهای نگران شهاب را روی خود دید.
شهاب درست رو به روی او نشسته بود. یلدا بسختی آب دهانش را قورت داد و به ظاهر خیلی آرام نگاه از
شهاب برگرفت و بدون آنکه چیزی بگوید نگاهی به جمع انداخت.
دلش میخواست میترا را ببیند و به بچه ها نشانش بدهد. اما میترسید یکبار دیگر نگاه شهاب غافلگیرش کند.
یلدا کمی صندلی را جابجا کرد تا زیر نگاه شهاب نباشد. سر پایین  آورد و آهسته گفت بچه ها شهاب اینا
میز روبرویی هستند. میترا رو هنوز ندیدم. اما فکر کنم همونجا باشه.
نرگس و فرناز هم که دیگر در نگاه کردن و رمزی صحبت کردن استاد شده بودند. یک به یک تایید کردند که
شهاب را دیدنهد.
فرناز گفت اوناهاش...لباس مشکیه.
میترا پیراهن دکولته ی مشکی بتن داشت. او هم موها را پشت سرش گلوله کرده بود. و طبق معمول
آرایش تند و اغراق آمیزش توی ذوق میزد.
یلدا گفت آره خودشه.
نرگس گفت وای خوایا . لباسش خیلی ناجوره.
یلدا با پوزخند گفت آخه خیلی متمدنه.
فرناز گفت شهاب که اینهمه از تو ایراد میگیره چرا به این چیزی نمیگه.همه ی بدنش معلومه.
یلدا گفت به جهنم. اصلا ولشون کنید. نمیخوام بهش فکر کنم.
فرناز گفت یلدا تیموری هم همونه که داره سیگار میکشه. نه؟
آره دیگه نگاهشون نکن...
نرگس گفت فرناز دیگه بسه.
پدر و مادر کامبیز برای خوشامد گویی کنار یلدا و دوستانش آمدند. یلدا از جا بلند شد و با مادر کامبیز روبوسی
کرد . پدر کامبیز هم پیش آمد و کلی ابراز خشنودی از بابت آمدن آنهانمود.
نرگس گفت یلدا این خانواده ی کامبیز و البته خودش انگار خیلی تو رو دوست دارن ها؟
یلدا که حواسش هنوز پیش شهاب بود گفت آره آره.
فرناز گفت حواست کجاست؟ فهمیدی نرگس چی میگی؟
یلدا در حالی که میکوشید جملات نرگس را بیاد بیاورد گفت چی؟
نرگس گفت پس چرا میگی آره آره؟
یلدا با شرمندگی خندید و گفت بخدا اصلا ذهنم مشوشه.
فرناز با حالت مسخره گفت آخی.
خب حالا نرگس مگه چی پرسید؟
فرناز گفت نرگس میگه خانواده کامبیز زیادی بهت ارادت دارند . چرا؟
یلد فکری کرد و گفت والله نمیدونم. خب مهربونند و من رو از قبل میشناشند.
نرگس گفت تو رو بعنوان کی میشناسن؟
یعنی چی؟
نرگس گفت تو رو بعنوان همسر شهاب میشناسن یا خواهرش؟
معلومه خواهرش.
فرناز گفت خب پس همه چی معلوم شد.
چی میگین شماها؟
فرناز گفت خودت بهتر میدونی.
شما اشتباه فکر میکنید.
یلدا از جوابی که میداد زیاد مطمئن نبود . او هم فکر میکرد خانواده ی کامبیز زیادی او را تحویل میگیرند. و اصرارشان برای
آمدن عروسی هم برایش عجیب بود. اما سعی میکرد اهمیت ندهد.
فرناز گفت یلدا بخدا این کامبیز هم امشب بدجوری نگات میکنه. من که میگم خانواده ی خوبی داره و خودش
هم که پسر خوبیه...
فرناز خواهش میکنم دوباره شروع نکن.
پسرها و دختر های شیک و بزک کرده وسط سالن میامدند و میرقصیدند و در آن میان پسری که میز کناری
یلدا و دوستانش را اشغال کرده بود توجه و نگاههای خاصی به یلدا میکرد.
کامبیز نزدیک آمد و لبخند زنان پرسید یلدا خانم دختر خانمها راحت هستید؟
مرسی . همه چیز هست.
کامبیز صحبت میکرد که پسر میز کناری به او ملحق شد و سلام و علیک کنان با یلدا و فرناز و نرگس همانجا
ایستاد و گفت کامی جان معرفی نمیکنید؟
کامبیز با نگاه غرنده ای به او گفت خانمها ایشون پسر خاله ام هستند. آقا سینا. و بدون معرفی یلدا و
بقیه او را با خودش برد.
فرناز گفت پسره از اون پرروهاست. بچه ها نمیرقصید؟ همینطوری مثل پیرزنها میخوایم اینجا بشینیم و بقیه
رو تماشا کنیم و غیبت کنیم.؟
نرگس گفت خیلی پررویی. مثل اینکه الان خودت داشتی غیبت میکردی.
من اصلا عادت ندارم بشینم.
یلدا گفت خب پاشو برقص.
راست میگی؟ ناراحت که نمیشی؟
یلدا خندید و گفت نه چرا نارحت بشم.؟ پاشو.
فرناز بلند میشد که شهاب از روبرو آمد. مثل همیشه جدی. درون کت و شلوار جذابتر پیش آمد و بدون کلامی
صندلی را پیش کشید و روبروی یلدا نشست.
دخترها دستپاچه شدند و سلام و احوالپرسی کردند.
شهاب بدون لبخندی یلدا را نگاه کرد و گفت راحتی؟
یلدا چقدر دلتنگ بود و چقدر حرض خورده بود. آزرده نگاهش کرد و باز دروغ گفت آره .راحتم.
خانمها شما هم راحتید؟ چیزی لازم ندارید؟
و بعد رو به فرناز کرد و گفت فرناز خانم اگر دوست دارید برقصید معطل نکنید... (و با لبخند خاصی ) نگاهش کرد.
و گفت اون وسط جا زیاده...
فرناز با شرمندگی خندید...
شهاب هنوز نگاهش به یلدا بود. نگاهی به میز کناری انداخت و سر پیش آورد. گویی عاقبت طاقت نیاورد.
و گفت این یارو پسر خاله ی کامبیز... زیادی رو داره. حواست باشه. و در حالیکه از جا برمیخواست گفت
اگه کاری پیش اومد صدام کنید و دور شد.
هر سه نفس راحتی کشیدند. هر سه یخ کرده بودند...
نرگس گفت خودش پیش یک نفر دیگه نشسته . از اونجا مراقب یلداست. بابا خیلی پرروهه.
یلدا هنوز حالت طبیعی نداشت. نگاه میترا روی خودش نفرت بار حس کرد. چشم به میزدوخت.
تیموری هم نگاهش میکرد. شاید آنها هم از آمدن شهاب پیش یلدا ناراحت بودند.
خواننده ی ارکستر همه را به رقصیدن با یک آهنگ شاد شاد دعوت کرد. فرناز با شنیدن آهنگ طاقت نیاورد.
و بالاخره به گروه رقصندگان ملحق شد.
کامبیز جای خالی فرناز را پر کرد. شهاب نگاهش روی کامبیز ماند.
کامبیز گفت یلدا خانم عکس نمی اندازید؟
یلدا لبخندی زد و گفت من؟
آره با عروس و داماد فعلا توی اتاق بغلی عکسهای دسته جمعی میاندازند. شما هم بیاین.
نه.(و باز خندید)ا
چرا؟
آخه من چرا عکس بیاندازم؟
کتایون هم آمد و گفت میای . کامی؟ یلدا خانم بلند شین بریم و عکس بیاندازیم.
یلدا که اصرار آنها را جدی دید گفت نه نه . آخه مناسبت نداره. من چرا عکس بیاندازم؟
کامبیز گفت ما دلمون میخواد با شما عکس داشته باشیم. مگه نه کتی؟
کتایون جواب داد به خدا کیمیا صد بار ازم خواسته که صدایت کنم بیایی. ناراحت میشه. عروسه.
آخه نرگس تنها میمونه. فعلا نه.
کامبیز گفت نرگس خانم هم میان. چند لحظه بیشتر طول نمیکشه.
نرگس گفت برو من اینجام زوی میای...
یلدا که رد کردن درخواست کتی و کامبیز را بیفایده میدید با اکراه از جای برخاست. شهاب نگاهش میکرد...
یلدا بی اراده به دنبال کامبیز راه افتاد.
مادر کامبیز به استقبال آمد و گفت یلدا جون اومدی؟ بیا اینجا کامی تو هم بیا کنار کیمیا بایستید.
یلدا و کامبیز کنار عروس و داماد ایستادند  و عکس گرفتندو.
یلدا خجالتزده بود . احساس بدی داشت. فرناز راست میگفت. گویی همه چیز اشتباهی شده بود. حالا دیگر
مطمئن بود آنهمه توجه خانواده ی کامبیز به او بی دلیل نباید باشد. اما از خود کامبیز تعجب میکرد و باز میگفت
شاید کامبیز از نیت خانواده اش واقعا بیخبر است.
یلدا به میز خودشان بازگشت. عصبی بود.
نرگس گفت چی شده؟
فرناز که از رقص سرخ شده بود گفت بابا اینا بدجوری بهت پیله کردند. یلدا.
یلدا گفت هیچی . یک عکس انداختم و  اومدم. انگار همه چی قاطی پاتی شده. دارم از این وضع دیوونه میشم.
نرگس میوه ای پوست کند و بدست یلدا داد و گفت امشب به هیچ چیز فکر نکن.
میترا بارها و بارها از جا برخاست و در میان رقصندگان خود را تکان داد.
فرناز گفت میترا رو از نزدیک دیدم. مثل جادوگرها آرایش کرده. انگار میخواد تئاتر بازی کنه.
حالا دیگر تمام سالن پر شده بود و مهمانی گرمتر و صمیمیتر .
یلدا صدای فرناز و نرگس را از میان جمعیت و نوای موزیک بسختی میشنید.
جوانان همه به وجد آمده بودند و شادمانی مینمودندو.
شهاب کنار یلدا جای گرفت وگفت با عروس و داماد عکس انداختی؟
یلدا لبخند زنان گفت آره مجبور شدم... و شهاب ادامه داد توجیه جالبی نیست.
یلدا از این که دید شهاب از هر فرصتی استفاده میکند و در پی بهانه چیزی برای پیش آمدن و نشستن در کنار
اوست در دل احساس شادمانی کرد.
شور هیجان جوانان و سالن او را هم بوجد آورده بود و دیگر نگران بودن میترا و پدرش در کنار شهاب نبود.
شهاب و کامبیز گوشه ای صحبت میکردند... دخترها و پسرها دایره ی وسط را خالی نمیگذاشتند و یلدا از همه ی
آنها خوشحالتر و امیدوارتر کف میزد و شادمانی میکرد.
تیموری که گوشه ای ایستاده بود و یلدا را نظاره گر بود پیش آمد و کنار میز آنها ایستاد. نگاه خیره ای به یلدا
کرد و سری تکان داد و زیر لب اعلام آشنایی کرد.
یلدا علی رغم میلش از جای برخاست و عرض ادب کرد و سلام داد.
تیموری گفت سلام خانم . احوال شما؟
فرناز و نرگس هم با او سلام و علیک کردند. تیموری بدنبال جمله ای بود برای اینکه سر حرف را با یلدا باز کند.
او بعد از دیدن یلدا در خانه ی شهاب همیشه از ناحیه او احساس خطر میکرد. چون میدانست یلدا دختری نیست
که بشود به سادگی از او گذشت. مخصوصا که  پنج ماه هم را شهاب زندگی کرده بود. برای همین در پی
چاره ای بود تا به گونه ای خود یلدا را بطور غیر مستقیم از نیتی که دارد آگاه کند. تیموری کنار آنها ایستاده
بود و از هر دری چیزی میگفت.
شهاب که از کامبیز کمی فاصله گرفت کامبیز توانست تیموری را کنار یلدا و بقیه ببیند گفت هی شهاب.
شهاب برگشت و نگاهش کرد وسری تکان داد و گفت چیه؟
کامبیز اشاره ی نامحسوسی بسوی تیموری و بقیه کرد. شهاب بسرعت سر چرخاند و با دیدن تیموری و یلدا
دلش فرو ریخت. او هم میدانست تیموری بدون هدف خاصی دور و بر یلدا نمی پلکد.
کامبیز پیش آمد و گفت شهاب این مرتیکه با یلدا چیکار داره؟
شهاب که با دقت به دهان تیموری چشم دوخته بود گفت نمیدونم.
کامبیز گفت بهتره بری اونجا.
شهاب بدون کلامی به تیموری پیوست و تیموری با دیدن او بطور اغراق آمیزی تحویلش گرفت و گفت به به
آقای داماد آینده. بفرمایید قربان... بفرمایید اینجا. بنده داشتم با خواهر خوانده ی گرامیتون چند کلام اختلاط میکردم.
فرناز و نرگس و یلدا سکوت تلخی کرده بودند و یلدا نگاه رنجیده اش را به شهاب دوخت. شهاب هم در سکوت دست
و پا میزد و نمیدانست چه کند. اما تیموری دست بردار نبود.گویی کمر همت را بسته بود تا یلدا را از پا در بیاورد.
و خاکستر ناامیدی را برای همیشه روی تک شعله ی گرمابخش قلبش بپاشد. برای همین از دور میترا را که
هنوز با پسر خاله ی کامبیز چیک تو چیک میرقصید صدا کرد و فراخواند.
میترا با اکراه پیش آمد. خودش را گرفته بود و به یلدا نگاه نمیکرد. سلام و علیک سرسری با دوستان یلدا کرد و
دست شهاب را گرفت.
تیموری گفت دخترم آدم توی این شلوغی نامزدش رو تنها می ذاره؟ اون هم نامزد  به این خوش تیپی
رو که روی هوا میزنند.
یلدا تحمل شنیدن این حرفها را نداشت و اصلا نمیدانست چه عکس العملی نشان دهد.
نرگس و فرناز با نگاه مسخ شده مقابلشان را خیره بودند.
میترا خنده ای عشوه گرانه کرد وگفت اولا مگه خودم زشتم که خیالم ناراحت باشه. در ثانی من به نامزدم
مطمئنم. هر چند که حلقه اش را از همه پنهان میکنه.
شهاب سرخ شده بود و به یلدا چشم دوخته بود. یلدا نیز خیره به میز پوزخندی بر لب داشت.
کامبیز هم گه نگران مینمود به جمع آنها پیوست و گفت خانمها آقایان سر میزهاتون باشین شام میارن.
اما تیموری هنوز میخواست میخ را محکمتر بکوبد . گفت چشم . چشم آقا کامبیز . اول بگذارید من یک
قول از یلدا خانم و این دوستانشون برای عروسی میترا اینا بگیرم بعدا.
دل همگی به نوعی به تپش بود...
تیموری رو به یلدا گفت خب یلدا خانم باید به من قول بدی برای عروسی میترا و شهاب حتما تشریف بیارید...
دوستانتون هم همینطور . و رو به شهاب پرسید البته با اجازه ی آقا شهاب . از نظر شما که اشکالی نداره.
شهاب نفسی لرزان کشید و سکوت کرد. دیگر به هیچکس نگاه نمیکرد.
تیموری ادامه داد خب یلدا خانم . دقیقا میافته برای اردیبهشت ماه... ان شاءالله که موقع امتحانات نیست.
یلدا لبخندی زد و گفت نه.
تیموری مصرانه پرسید پس قول دادید.
یلدا جواب داد نه . من قول ندادم. اما گویا شما جایزید هر طوری که دوست دارید برای دیگران تصمیم بگیرید.
دل نرگس و فرناز خنک شد. میترا با خشم یلدا را نگاه کرد .تیموری سرخ شد و شهاب نفس عمیقی کشید.
کامبیز خندید وگفت بفرمایید شام رو آوردند.
لبخند از روی لبهای یلدا رفته بود و نمیدانست چه میخورد.
فرناز گفت آنقدر با غذات بازی نکن. سرد شد. یک کم بخور . تو که خوب جوابش رو دادی .. واقعا سوسک شد.
نرگس خنده اش گرفت و گفت فرناز راست میگه.
یلدا عصبی بودو غرغر میکرد. مرتیکه چقدر پرروهه. میگه خواهر خونده ات.
آخه لعنتی من که الان عقد کرده ام . تو به من میگی خواهر خونده. اونوقت دختر خودت که هیچ ربطی به شهاب
نداره رو میکنی زنش.
نرگس گفت اون میخواست زرنگی کنه شاید اگه تو هم یک دختر داشتی و موقعیت شهاب رو میدونستی
همین کار رو میکردی.
یلدا گفت من متنفرم از اینکه خودم رو به کسی تحمیل کنم. اگه دختر داشتم هیچوقت اینطوری بی ارزشش
نمیکردم. من نمیدونم حالا چه گیری به شهاب داده؟
فرناز گفت خب ما نمیدونیم تا قبل از اومدن تو شهاب با اونها چطور رابطه ای داشته. مطمئنا اینقدر سرد نبوده.
یلدا فکری کرد و گفت آره راست میگی. حتی الان هم جرات نمیکنه روی حرف تیموری حرف بزنه.
بچه ها من فکر نمیکنم هیچوقت شهاب بتونه حرفی بزنه یا خلاف چیزی که تیموری میخواد عمل کنه.
و با ناراحتی ادامه داد. خودم رو سر کار گذاشتم. آخرش هم تیموری و میترا ریشخندم میکنند.
نرگس گفت من هم موندم چرا شهاب هیچی نمیگه. حداقل از یک جایی شروع کنه.
فرناز گفت لابد شهاب هم بیمیل نیست.
نرگس چشم غره ای رفت و اشاره ی نامحسوسی به یلدا کرد که ملاحظه ی یلدا را بکند و باعث رنجش
بیشتر ش نشود.
فرناز ادامه داد البته خب تیموری هم سنی ازش گذشته . شهاب نمیخواد آب پاکی روی دستش بریزه.
نرگس گفت آره . شاید شهاب مجبوره اینطور دست به عصا راه بره.
یلدا گفت آره عزیزم آخرش هم دست به عصا دست به عصا سر سفره ی عقد با میترا میشینه.
فرناز گفت غلط میکنه . تا تو راضی نباشی که نمیتونه.
یلدا گفت من کی ام؟ من که تا یک ماه دیگه بیشتر مهمون خونه ی شهاب نیستم.
فرناز گفت واقعا تو فکر میکنی حاج رضا تا آخر اسفند ماه طلاق تو رو میگیره؟
یلدا گفت شک نکن. در ثانی من آدمی نیستم که دیگه منتظر بمونم. خدایا فقط یک چیزی از ت میخوام.
اون هم اینه که به من ثابت کنی شهاب واقعا چی توی قلبشه و میخواد چیکار کنه. بخدا اگر ذره ای حس کنم
به میترا تمایل داره میزنم زیر همه چیز وتمام. دیگه از این همه تحقیر و نگرانی خسته شدم.
مادر کامبیز و کتایون نزدیک میشدند...
یلدا یواش گفت وای باز اومدند. حوصله شون رو ندارم.
بعد از شام هم مهمانی ادامه داشت اما ساسان دیگر آمده بود و یلدا و دوستانش آماده شدند و از عروس و
داماد خداحافظی کردند. یلدا اصلا سمت شهاب و تیموری نرفت. خانواده ی کامبیز او را دوره کرده بودند.
کامبیز گفت یلدا خانم شما که مجبور نیستید الان برید . کسی خونه نیست. من خودم شما رو میبرم.
پدر و مادر کامبیز هم همین را خواستند و شهاب را صدا کردند...
شهاب گفت بله.
پدر کامبیز گفت شهاب جان . یلدا خانم که توی خونه تنها هستند شما هم که مجبورید جور نامزد خودتون
رو بکشید .پس اجازه بده یلدا جان رو آخر شب کامبیز برسونه.
شهاب نگاهی به یلدا انداخت . جلو آمد و دست دور شانه ی او گذاشت و او را کنار کشید و توی چشمهای
او نگاه کرد و پرسید دوست داری بمونی بعد با کامبیز بری؟
یلد باز دلش میخواست گریه کند. اصلا تحمل نگاه و صحبت او را از نزدیک نداشت. دلش هزاران تکه میشد.
ولی سعی کرد پاسخ دهد . گفت نه . شهاب من با فرناز اینا برم راحت ترم. تو رو خدا تو یک چیزی بگو.
من نمیتونم درخواستشون رو رد کنم.
شهاب با مهربانی به او لبخند زد و گفت هر چی تو دوست داری... من هم زود یام. اصلا نگران نباش .
فقط در رو از داخل قفل کن. من هم قول میدم تا یکی دو ساعت دیگه خونه باشم.
شهاب رو به پدر و مادر کامبیز کردو تشکر کنان از آنها خواست اجازه بدهند که یلدا با دوستانش برود.
کامبیز جلو آمد و گفت شهاب تو که اینجایی. یلدا تنها میمونه.
شهاب زیر لب غرید . مطمئن باش من از تو نگران ترم. لازم نیست به زحمت بیافتی.
یلدا وقتی به خانه رسید سرش مثل یک دیگ بزرگ سنگین شده بود. لباسهایش را عوض کرد و صورتش را کاملا شست.
چای دم کرد و نماز خواند . سر نماز کلی گریه کرد. حرفهای تیموری و سکوت شهاب دلش را بد جوری خالی
کرده بود. خسته تر از آن بود که بیدار بماند. خوابش برد.
صبح با صدای زنگ تلفن بیدار شد .ساعت 9 بود. گوشی را برداشت. نرگس بود که گفت الو یلدا . سلام.
سلام خوبی.
خواب بودی؟
آره . اما خوب کردی زنگ زدی . خیلی کار دارم.
خیلی کارهات رو بذار کنار. امروز کار بزرگتری برات دارم.
چیکار؟
میتونی بیای خونه مون؟
چی شده؟
هیچی . امروز بابا اینا میرن قم. تا شب هم نمیان. من هم گفتم شما بیایید خونه مون دستی به خونه بکشیم
آخه فردا خانواده ی یونس اینا میان خونه مون.
خبریه؟
فکر کنم بله برونه.
یلدا جیغ کشید و گفت وای نرگس. تبریک...تبریک.

ادامه دارد ...
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ماجون می باشد