، تا این لحظه: 50 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

ماجون

همخونه (قسمت نهم )

1395/4/31 14:13
نویسنده : فهیمه
1,158 بازدید
اشتراک گذاری

داستان ... رمان ... رمان های زیبا ... رمان های عاشقانه ... رمان های جذاب و خواندنی

 

 

بعد از ظهر اولین روز بهمن ماه یلدا بعد از پایان کلاس یک راست به خانه آمد. قرار بود یک مطلب ادبی را به عنوان افتتاحیه ی شب  شعر برای فردای آن روز برگزار میشد آماده کند. برای همین سخت مشغول نوشتن و پاره کردن بود. زنگ در نواخته شد. یلدا همانطور که چشمش به نوشته ی آخری بود از جا برخاست و گوشی آیفون را برداشت و گفت بله.
صدای مردانه ای گفت سلام میبخشید با آقای احسانی کار داشتم. آقا شهاب.
ایشون تشریف ندارند.
ببخشید خانم من یکی از دوستان آقا شهابم اگه ممکنه چند لحظه تشریف بیارید . من یک بسته براشون آورده ام.
یلدا گوشی را گذاشت. مردد بود . چادر سفیدش را بر سر انداخت و از پنجره ی اتاقش دزدکی نگاه کرد.
پسری به سن و سال شهاب بود و یک بسته ی تقریبا بزرگ به همراه داشت. پله ها را به سرعت طی کرد و پایین آمد. در که باز شد چهره ی پسر جوانی با قامت متوسط و صورتی با انبوه ریش و موهای بلند جلویش ظاهر شد .
مرد جوان چند قدم عقب رفت و سر را به زیر انداخت و شرمگینانه سلام و احوالپرسی کرد و گفت سلام
احوال شما؟
سلام متشکرم... بفرمایید.
من کیانوشم. یکی از دوستان دور ه ی دانشگاه شهاب. شما خانمش هستین؟
یلدا مردد بود . اما کیانوش که لبخندش در میان ریشها گم شده بود مهلت نداد و ادامه داد تبریک عرض میکنم. ببخشید که به جا نیاوردم. پس آقا شهاب متاهل شده اند. باریک الله... از رفقای قدیمی هم سراغی نمیگیرن.
یلدا خجالت زده از اینکه حرفهای کیانوش را منکر نشده بود تنها به لبخندی زورکی اکتفا کرد و به انتظار ایستاد.
اما کیانوش بیخیال نمیشد و ادامه داد پس چرا اینهمه بی سر و صدا .راستش به شهاب نمیومد به این زودی هابفکر ازدواج و این چیزها بیافته. کیانوش که از شنیدن خبر ازدواج شهاب به وجد اومده بود گویی هدف اصلی را از فرا خواندن یلدا فراموش کرده بود و دوباره گفت بی معرفت پس چرا من رو دعوت نکرده؟
یلدا با شرمندگی لبخندی زد و گفت والله من بی تقصیرم.
خانم نمیدونید ما چه دورانی با هم داشتیم. اما خب من برای کار رفتم اصفهان پیش دایی ام و بعد دیگه موندگارشدیم. گاهی تلفنی به من میزد اما دیگه مدتهاست ازش بیخبرم. یکی از بچه های قدیمی رو تصادفی دیدم و آدرس شهاب رو داد. هم خونه اش و هم محل کارش. گفتم اول بیام اینجا شاید خونه باشه. چه ساعتی میاد؟
یلدا کلافه شده بود گفت شب میاد.
پس کاش یک سر میرفتم محل کارش.
کیانوش بعد از کلی صغری کبری چیدن بالاخره گفت این هم سوغات کوچیکیه مال اصفهان. قابل شما رو نداره.البته کادوی عروسی تون باشه برای اولین فرصت.
یلدا تعارف کنان بسته را از کیانوش گرفت و بالاخره کیانوش هم خداحافظی کرد و رفت.
از توهمی که برای کیانوش بوجود آورده بود کمی عصبی و ناراحت بود. اما با رفتنش بالاخره نفس راحتی کشید و از پله ها بالا رفت. به نظرش کیانوش پسر مهربان و ساده ای آمد. بسته را باز کرد . داخل آن پر از گزهای خوشمزه ی غوطه ور در آرد بود. یکی از آنها را با لذت فراوان خورد و دوباره بسته را بست و بعد بسراغ نوشته هایش رفت.ساعتی گذشت . یلدا بعد از آماده کردن مطلبش به سراغ تلفن رفت و شماره ی فرناز و بعد هم نرگس را گرفت و نوشته اش را برای هر دو آنها به نوبت خواند و در آخر با کمی تغییرات بالاخره راضی شد.تلفن زنگ زد . یلدا با این تصور که نرگس است بسوی گوشی رفت. کامبیز بود. او بعد از سلام و احوالپرسی سرسری گفت یلدا خانم شهاب داره میاد خونه . راستش...راستش. انگار یک خورده که چه عرض کنم خیلی عصبانیه.
یلدا با تعجب پرسید.عصبانی . برای چی؟
چی بگم؟ یکی از دوستان قدیمی مون چند لحظه پیش اینجا بود . جلوی تیموری حرفهایی زد که خب...
یلدا کاملا متوجه شد. دلش ریخت. فکر اینجا را نکرده بود. پس کیانوش به محل کار شهاب رفته و حتما با همان شور و هیجان هم به شهاب تبریک گفته . اون هم جلوی پدر میترا.
کامبیز ادامه داد. یلدا خانم بهتره قبل از اومدن شهاب از خونه بیرون برید. مثلا برید خونه ی یکی از دوستان.
یلدا که به غرورش برخورده بود گفت آقا کامبیز من کاری نکرده ام که فرار کنم.
من حرف شما رو قبول دارم. اما شما از جریانی که این چند روزه اینجا اتفاق افتاده بی خبرید. چند روز پیش میترا اومد اینجا. نمیدونید چه قشقرقی بپا کرد؟ پدرش هم امروز در ادامه ی حرفهای میترا به اینجا اومده بود اما با اومدن کیانوش بدتر شد. حالا ازتون خواهش میکنم خونه رو ترک کنین. ممکنه شهاب کاری بکنه که باعث پشیمونی بشه.من نتونستم جلوی اومدنش رو بگیرم.
یلدا با کامبیز خداحافظی کرد و مضطرب به انتظار نشست. نمیدانست چه کند. فکرش کار نمی کرد.
به خودش دلداری داد و گفت مگه من چی گفته ام. خب راستش رو گفتم دیگه.
روی کاناپه نشست و حلقه ای از موها را به دندان گرفته و متفکر بود. کمی ترسیده بنظر میرسید اما
با این حال کنجکاو دیدن عکس العمل شهاب بود. بالاخره بعد از دقایقی انتظار به پایان رسید و صدای چرخش کلید توی قفل نشان از آمدن شهاب بود. یلدا برخاست و قبل از اینکه او وارد شود به سمت اتاقش دوید و در را بست. شهاب با قدمهای بلند بسمت اتاق یلدا رفت و در را هل داد. در محکم به دیوار خورد و دوباره برگشت و درجا تکان خورد. یلدا هراسان نگاهش کرد. او با پالتوی سرمه ای بلندش قد بلندتر و جدی تر بنظر میرسید. یلدا در دل گفت کاش حرف کامبیز رو گوش میکردم.
شهاب با چشمهای گشاد شده و نگاه خشمگین با ابروهای درهم کشیده  به او خیره شده بود. گویی نمیدانست از کجا شروع کند و چه بگوید. اما یلدا شروع کرد و در حالی که سعی میکرد خود را نبازد پرسید چی شده؟ چرا اینطوری میای توی اتاق؟
شهاب که گویی حالا رشته ی کلام را یافته  است گفت چیه ؟باید برای ورود به اتاق خودم اجازه بگیرم؟
و زهر خندی زد.
یلدا آب دهانش را قورت داد و گفت منظورت چیه؟ این حرفا یعنی چی؟
شهاب با آرامشی ساختگی به درون اتاق آمد و در را پشت سرش محکم بست.
چیزی در دل یلدا فرو ریخت. شهاب در حالی که بسوی پنجره میرفت گفت برای توضیح اینجور حرفا و برای
اینکه منظورم رو بهت بفهمونم مجبورم اول پرده رو بکشم. و بعد پرده را محکم کشید و نور را بیرون کرد.
یلدا خود را به نفهمی زد و بسوی پرده رفت و در حالی که سعی میکرد آن را جمع کند گفت اتاق تاریک
میشه . نمیتونم درس بخونم.
شهاب که معلوم بود به حد انفجار عصبانی است بازوی او را فشرد و بسوی خود کشید.هر دو لرزان بودند. یلدا با حرکتی بازویش را آزاد کرد و خواست که از اتاق خارج شود.
شهاب با خشم روسری او را کشید. ..یلدا که چنین رفتاری را از شهاب بعید میدید به نفس نفس افتاد و در دل گفت خدایا کمکم کن. توی چشمهای شهاب چیز تازه ای میدید که معنی اش را نمیفهمید . قدمی به عقب برداشت و گفت این مسخره بازیها چیه؟ شهاب داری چیگار میکنی. معلوم هست؟
شهاب قدمی بجلو آمد و گفت معلوم میشه. و در حالی که با ژست خاصی پالتویش را در میاورد نگاهش را به یلدا دوخت. یلدا ترسیده و مضطرب نگاهش میکرد.
شهاب ادامه داد. چیه ؟ترسیدی؟ و با فریاد گفت هان؟ ترسیدی؟ بگو؟ مگه باید از شوهرت بترسی؟ مگه
تو زن من نیستی؟ و همانطور فریاد زنان قدم به قدم جلوتر میامد و یلدا قدمی به عقب بر میداشت. نگاهشان مثل شکار و شکارچی لحظه ای از هم غافل نمیشد. رنگ از چهره ی یلدا رفته بود. تک تک سلولهایش به لرزش افتاده بودند.
چطور آنهمه اطمینان او به شهاب یکباره از دست رفت؟ شاید شهاب تمام این مدت به دنبال بهانه ای برای دستیابی به مرادش بوده است؟ مگر شهاب عشق او نبود ؟پس چرا از نزدیک شدن به او انقدر میترسید؟عقب تر رفت. پشتش به در بسته خورد. لرزه اش بیشتر شد. نگاهش رنگ التماس گرفت و چانه اش لرزید...پاهایش سست شدند. گویی دیگر نمیتوانست روی پا بایستد. پیکرش آهسته روی در سر خورد و پایین آمد.و روی زانوهای کم توانش نشست.شهاب جلوتر آمد. پره های بینی اش از خشم باز و بسته میشد. یلدا هنوز امیدوار بود که همه ی اینها یک بازی باشد . با خود گفت نه .اون نمیتونه... من میشناسمش... داره فیلم بازی میکنه...اما با همه ی اینها از ترسش کم نشده بود. شهاب دست برد و دکمه های پیراهنش را یکی یکی و با همان ژست خاص خود باز کرد.
طاقت یلدا به پایان رسید و زبان باز کرد و گفت شهاب...شهاب . این بازی  رو تموم کن . خواهش میکنم.
شهاب نفس زنان گفت آره میخوام این بازی رو تمومش کنم.
یلدا بغض کرد و گفت شهاب من دیگه تحمل این رفتار رو ندارم. خواهش میکنم.
شهاب فریاد زد . تحمل نداری؟...نه؟پس چرا یک بوق گرفتی دستت و به همه اعلام ازدواج میکنی؟
مگه قرار نبود کسی چیزی ندونه؟...هان؟  اون چرندیات چی بود که به کیانوش گفتی؟... چرا میترا را با اون وضعیت از خونه بیرون کردی؟ مگه ...(شهاب صدایش را پایین آورد)و ادامه داد مگه  به اونا نگفتی که زن منی؟...خب پس مشکلت چیه؟ چرا میلرزی؟ پاشو وایستا.
یلدا گریه کنان گفت من هیچی به اونا نگفتم. اون دختر لعنتی به من توهین کرد. نمیتونستم جوابش رو ندم. به دوستت هم هیچی نگفتم. خودش وقتی من رو دید حدس زد... من هم نتونستم منکر بشم.
شهاب جلوی پایش ایستاد . خم شد و دستهای او را محکم گرفت و بالا کشید.
یلدا با بیچارگی ایستاد. چشمهای شهاب را از پشت پرده ی اشک تار میدید. شهاب دستهای یلدا را باز
کرد و با فشار به در چسباند. یلدا ناتوان شده بود. احساس حقارت بیچاره اش کرده بود. چه عشق نفرت انگیزی.اگر میتوانست فریاد میزد و میگفت دیگه دوستت ندارم. دیگه عاشقت نیستم.ولم کن.
اما هنوز دوستش داشت و هنوز عاشقش بود. هنوز او را با تمام وجود میخواست. حتی بیش از هر زمانی.
نگاهش به نیم تنه ی برهنه ی شهاب که گردن بند الله زینت دهنده اش بود افتاد . بوی تند و تلخ ادکلنش و صدای نفسهایش یلدا را بیتاب کرده بود. آنچنان که دلش میخواست در برابرش تسلیم شود. قامت بلند و هیکل تنومند شهاب روی صورت یلدا سایه انداخته بود. شهاب نگاهش کرد و گفت من رو نگاه کن.
یلدا سر بلند کرد و چشم در چشمانی دوخت که نگاهش او را ذوب میکرد و باز با خود گفت نه تو نمیتونی.من به تو اطمینان دارم. به این نگاه اطمینان دارم و اگه بتو شک کنم احمقم. چیزی آرام بخش وجود یلدا را لبریز کرد.نگاه شهاب هنوز به او بود. اما رنگ شرم گرفته بود و به یلدا طوری نگاه میکرد که به عزیزی از دست رفته.شهاب پیشانی اش پر از قطرات عرق بود و هنوز نفس نفس میزد. سرش را نزدیک سر یلدا گرفت و با لحنی مستاصل زیر گوش او زمزمه کرد.داری نابودم میکنی یلدا....
آه عمیقی کشید و دستهای یلدا را رها کرد. عقب رفت و در حالی که یلدا را کنار میزد تا در را باز کند دوباره او را نگاه کرد و گویی چیزی میخواست بگوید اما توان گفتن نداشت. با این همه بالاخره گفت به...به سهیل فکر کن. نگاهش بوی غم میدادو موهای پریشانش او را مثل آنتونیوس(الهه زیبایی) برای یلدا زیبا کرده بود...اتاق را ترک کرد و در را پشت سر خود بست.
آواری از نومیدی و غم روی سر یلدا فرود آمد و پیکر لرزانش روی زمین رها شد. اشکها مانند چشمه های
جوشان از گوشه ی چشمانش فوران کردند. جمله ی آخر مثل پتک توی سرش خورد و در گوشش پیچید
به سهیل فکر کن. و بلند بلند زجه زد .نه...نه .نمیتونم. هق هق گریه هایش اتاق را ماتم سرا کرده بود.
دستهایش درد میکرد . نگاهی به مچ دستهایش انداخت. جای انگشتهای شهاب روی آنها افتاده بود.
در میان اشکها لبخند زد و با حسرت جای انگشتهای شهاب را لمس کرد و بوسید روزها و شبهای بیرحمانه ای بر یلدا میگذشت. روزهایی که امید در دلش رنگ باخته بود. روزهایی که سعی
میکرد احساس را زیر نگاه عاقلانه له کند و از بین ببرد. حالا که فهمیده بود تصمیم شهاب برای آینده اش حتمی است و حتی عشق آتشین و نگاههای پر سوزش او را منصرف نمیکند. تلاش میکرد تا رفتار عاقلانه ای داشته باشد تا تصمیم عاقلانه ای بگیرد و دل را زیر پایش نابود کند. اما همین تصمیم و اراده کافی بود تا از او باز هم موجودی زرد و نزار بسازد. باز هم برق زیبای چشمهایش بی فروغ شده بود و باز همه ی دوستانش بر آنهمه کسالت وعزلت خرده میگرفتند.
چهار روز از برخورد یلدا و شهاب میگذشت. هر دو سکوت کرده بودند و هر کدام به نوعی تصمیمش را گرفته بود. یلدا دیگر وانمود نمیکرد بلکه دلش نمیخواست حرف بزند. سعی میکرد ا و را کمتر ببیند. عاجزانه بخود میگفت : باید عادت کنم . باید تمرین کنم و باید به نبودش فکر کنم. و با همین تفکرات دوباره اشکها سرازیر میشدند.از جمله ی آخر شهاب فهمیده بود که شهاب به دفترچه ی خاطراتش دسترسی داشته و حتما آنرا خوانده. از خودش خجالت میکشید . دوست نداشت شهاب از عشق او با خبر شود در صورتی که خودش عاشق نیست.
پنجمین روز بهمن ماه بود. آنروز قرار بود تئاتر دانشجویی برگزیده انتخاب شود.دو گروه از رشته های مختلف شرکت میکردند و به ترتیب اجرا میکردند. قرار بود پس از اجرا هم بهترینها انتخاب شوند.
یلدا که از تماشای تئاتر بسیار لذت میبرد به فرناز گفته بود سریعتر در سالن نمایش جا بگیرد و خودش با نرگس قدم زنان و صحبت کنان بسوی سالن میرفتند. دم در سالن آنقدر شلوغ بود که به زور داخل شدند. سهیل اولین آشنایی بود که دیدند.
سهیل گفت سلام خانمها.
یلدا و نرگس هم گفتند سلام .سلام.
سهیل ادامه داد فرناز خانم اولین ردیف جلو نشسته اند. دنبال من بیایید لطفا...
نرگس و یلدا بدنبال او راه افتادند. نرگس زیر گوش یلدا گفت دلم برای این بیچاره میسوزد. این همه محبت داره و مدام بلاتکلیفه.
یلدا با جدیت گفت دلت نسوزه. اینطور که پیداست شانس خوبی داره.
نرگس جدی شد و گفت یلدا از این غلطا نکنی ها. بخاطر لجبازی با شهاب زندگیت رو خراب نکنی.
نگاه خیره نرگس آنقدر جدی بود که یلدا از داشتن دوستی مثل او که مانند خواهری دلسوز برایش خط و نشان میکشید و خوب و بد را متذکر میشد احساس خوشبختی کرد.
سهیل گفت یلدا خانم بفرمایید اینجا.
یلدا و نرگس تشکر کنان کنار فرناز جای گرفتند و سهیل هم کنار یلدا روی صندلی نشست. فرناز با هیجان کودکانه ای سر جایش خم وراست میشد و تا فرصتی میافت شکلک خنده داری برای یلدا در میاورد و اشاره به سهیل که آقا منشانه کنار یلدا نشسته بود میکرد.
سهیل سر را کنار گوش یلدا آورد و پرسید یلدا خانم شما دیگه پیش پدر زندگی نمیکنید؟
یلداکه جا خورده بود نگاهی به او کرد و با جدیت گفت تعقیبم میکنی؟
سهیل برای اولین بار بود که میشنید یلدا برای مخاطب قرار دادن او فعل مفرد به کار میبرد خوشحال شد و گفت : نه نه . جسارت نباشه. اما تصادفا دیده ام که از راه همیشگی تون نمیرید. راستش چهار بار به سراغ پدرتون رفته ام. اما خانم و آقایی که سرایدارند گفتند که شما دیگه اونجا زندگی نمیکنید.
یلدا که از سادگی مش حسین و پروانه خانم حرصش گرفته بود گفت یکی از اقوام دورمون که خارج از کشور زندگی میکند برای مدتی اینجا اومده و چون کمی پیر و ناتوانه پدر به من گفته اند تا مدتی پیش ایشون باشم.
سهیل خوشحال از شنیدن توضیحات یلدا گفت بله...بله...به سلامتی و ادامه داد یلداخانم من میخواستم راجع به اون موضوع باهاتون در فرصت مناسبی مفصلا صحبت کنم.
یلدا گفت باشه. اما فعلا بهتره تئاتر رو ببینیم والا بیرونمون میکنن.
سهیل لبخندی توام با شادی و شرمندگی زد و گفت البته البته. و هنوز مدتی از شروع تئاتر نگذشته بود که از جا برخاست و بعد از چند دقیقه با کلی آبمیوه و چیپس برگشت و آنها را در دامن یلدا ریخت.
فرناز در گوشی به نرگس گفت یلدا چیزی بهش گفته . وعده ای داده؟ این بابا بدجوری سر ذوق اومده.
نرگس که عصبی مینمود چادرش را جلوی دهانش گرفت و گفت هیچی یلدا خانم دوباره با خودش لج کرده . میخواد حرف شهاب رو تلافی کنه.
بهتر . بذار یک کم این شهاب رو آدم کنه.
آخه به چه قیمتی؟من و تو میدونیم که یلدا عاشق اونه.
تو که میگفتی بهتره با سهیل حرف بزنه. چه میدونم . میگفتی به این موقعیت فکر کنه.
آره . هنوزم میگم. اما نه از سر لجبازی با شهاب. عاقلانه. میترسم از سر لج و لجبازی هم که شده همین فردا بساط عقد و عروسی با این پسره رو راه بیاندازه و اون وقت که از صرافت لجبازی افتاد ببینه چه بلایی بسر خودش آورده.
اول باید از جانب شهاب مطمئن بشه.
اما شهاب که حرفش رو زده. هدفش رو هم گفته.
ولی یلدا که چیزی نگفته.
یعنی اگه بگه دوستش داره موقعیت عوض میشه.
حتی اگر عوض نشه دیگه یک عمر حسرت نمیخوره که حرف دلش رو به شهاب نگفت و شهاب رو از دست دادو...
نمیدونم والله. تو هم درست میگی. اما خب من به یلدا هم حق میدم. طفلکی خیلی اذیت شده.
کاش یک کمی بفکر خودش بود. اینطوری هم بضرر خودشه و هم بضرر سهیل. بعد از سه سال که این پسره دنبالشه درست حالا که موقعیتش این همه پیچیده است داره نرمش نشون میده. با این روحیه ای که داره آخه چطوری میتونه عاقلانه صحبت کنه و یا حتی ازدواج کنه.
آره موقعیتش واقعا پیچیده است. تو فکر میکنی حالا شهاب واقعا حاضره یلدا رو طلاق بده و یا حاج رضا واقعا یک سوم از اموالش رو به یلدا میده و یا اینکه شناسنامه ی یلدا رو بدون اسمی از شهاب به اون برمیگردونه؟
اگه هیچ کدوم از اینها نباشه چی؟ چه بلایی سر یلدا میاد؟
نرگس و فرناز نگاه نگرانشان را به صحنه دوخته و هر کدام جدا جدا به یلدا اندیشیدند.
چند لحظه بعد یلدا به نرگس زد و گفت چیه این همه پچ پچ میکردین؟
هیچی در مورد شاهکارهای جناب عالی حرف میزدیم. یلدا تو به فکر خودت نیستی بفکر این بیچاره باش(منظورش سهیل بود)ا
یلدا بدون کلامی نگاه عمیقش را به صحنه سپرد.
بعد از پایان نمایش و انتخاب برترین .همگی در امتداد هم به راه افتادند تا به در خروجی برسند.
سهیل که همراه یلدا میامد گفت یلدا خانم این ساعت کلاس داری؟
نه میرم خونه.
میشه تا مسیری برسونمتون؟
یلدا نگاهی به سهیل انداخت. چشمهای مشتاق سهیل روی صورت یلدا دوید.
یلدا لبخند کم رنگی زد و گفت باشه. دم در دانشگاه کش مکشی بین فرناز و نرگس و یلدا بود که بیا و ببین. نرگس هنوز مخالف بود که یلدا سوار اتومبیل سهیل بشود.
یلدا گفت آقا جون مگه خودت نگفتی بذارم سهیل حرفاش رو بزنه؟
من گفتم . آره اما حالا که به شهاب قهری ؟ به لج اون؟
چه فرقی میکنه؟ انگیزه نداشتم. این هم شد یک انگیزه.
دروغ نگو . چون شهاب بهت گفته به سهیل فکر کن . میخوای ثابت کنی که داری فکر میکنی. مثلا اون رو عذاب بدی؟
و سرش رو جلو آورد و آرام گفت. بدبخت مگه تو نبودی که میگفتی بدون عشق نمیتونم زندگی کنم؟ حالا میخوای بدون عشق به سهیل جواب مثبت بدی و بعد هم  خودت رو بندازی توی دردسر؟
نرگس تو اصلا چی میگی آخه؟ مگه خودت نمیگفتی اینم یک موقعیته و باید جدی بگیرمش؟
آقاجون من غلط کردم. حالا راضی شدی؟
فرناز گفت یلدا تو که میدونی سهیل چقدر عجوله. اگه الان بهش جواب بدی شب خانواده اش رو میاره و فردا هم میخواد عروسی راه بندازه.
یلدا گفت باباجون چرا شما دو تا این همه شلوغش کرده اید؟ من که نمیخوام الان بهش جواب بدم.
نرگس گفت سه سال صبر کردی چند وقت دیگه هم روش . چرا میخوای باهاش سوار ماشین بشی؟
بابا میخوام مجابش کنم.
تو غلط میکنی.
نرگس جون به خدا میخوام بهش بگم که چند وقت دیگه جوابش رو میدم.
نرگس قیافه ی جدی به خود گرفت و در حالی که رویش را محکم میگرفت گفت اصلا میدونی چیه یلدا خانم؟من میخوام  خودم با شهاب صحبت کنم.
رنگ از روی یلدا پرید.
فرناز گفت بیا تا اسمش رو میشنوه رنگش مثل گچ سفید میشه. اون وقت میخواد با یکی دیگه حرف بزنه.
یلدا نگاهش را به نرگس دوخت. دوباره پرده ای اشکی جلوی چشمان سیاهش را پوشاند و با بغض گفت
میخوای چی بهش بگی؟ میخوای برای دوستت عشق و محبت گدایی کنی؟(اشکهایش قلت میزدند و پایین می آمدند) ادامه داد نرگس اون من رو نمیخواد. بابا حتما که نباید به زبون چیزی رو گفت. وقتی من رو نگاه میکنه و میبینه که دارم ذره ذره آب میشم. .. این رو میدونم... اون به قدری از عشق من به خودش مطمئنه که پیشنهاد میده به کسی دیگه ای فکر کنم. اون هدفش چیز دیگه ایه.این رو بفهم. من چاره ندارم...
نرگس دست یلدا را گرفت و سعی کرد او را آرام کند.
فرناز بغضش را خورد و به آنها نهیب زد.هیس...ماشین سهیل اومد.
اتومبیل سهیل چرخی زد و جلوی پای آنها متوقف شد.
نرگس نگاهی محبت آمیز به یلدا کرد و گفت فقط چیزی بهش نگی که بعدا باعث دردسرت بشه.
یلدا لبخند محوی زد و سر تکان داد و با بی میلی از دوستانش خداحافظی کرد تا سوار اتومبیل سهیل شود.
سهیل پیاده شد و در را برایش باز کرد. یلدا نشست و در بسته شد.
صدای فرناز آمد. یلدا ...یلدا آقا کامبیز اومد.
هر چیزی که مربوط به شهاب میشد برای یلدا التهاب و هیجان به همراه داشت.
با شوقی زایدالوصف از پنجره ی اتومبیل بیرون را نگاه کرد. اتومبیل کامبیز متوقف شده بود.
کامبیز در حالی که پیاده میشد و کنجکاوانه اتومبیل سهیل را مینگریست  با دیدن یلدا سری تکان داد و متعجب پرسید کجا میرید؟
یلدا نگاهی به سهیل کرد و گفت ببخشید یک لحظه . الان میام.و در را باز کرد و پیاده شد.
بهم که رسیدند سلام و احوالپرسی گرمی بین آنها ردو بدل شد.فرناز و نرگس با لبی خندان به آنها پیوستند.
کامبیز نگاه محبت آمیزش را روی صورت یلدا انداخت و گفت خوبید؟
یلدا منظورش را می فهمید. گویی کامبیز هم میدانست. این هفته ای که گذشته چندان به مراد دل یلدا نبوده.
کامبیز ادامه داد راستی مزاحم شدم. و در حالی که به اتومبیل سهیل اشاره میکرد گفت از آشناها هستن؟
یلدا با خونسردی گفت بله همکلاسی ایم. قرار بود من رو تا خونه برسونند.
کامبیز با کنجکاوی پرسید ببخشید فضولیه. اما ایشون آقا سهیل هستند؟
یلدا در کمال تعجب فهمید که شهاب با کامبیز حسابی درد دل کرده است. پاسخ داد بله ایشون هستند.
کامبیز چهره ی جدی به خود گرفت و گفت چرا میخواین باهاش خونه برید؟ شهاب ببینه قاطی میکنه ها.
یلدا مصمم و جدی گفت به شهاب ربطی نداره. در ثانی ایشون خیلی وقته که میخوان با من صحبت کنند .چون دیدم امروز زود تعطیل شدیم گفتم بهتره امروز رو به اینکار اختصاص بدم.
کامبیز رو به نرگس و فرناز کرد و گفت شما اجازه میدین که دوستتون به این سادگی زندگیش رو خراب کنه؟
فرناز بدون معطلی گفت والله کامبیز خان این دوست خل و چل شماست که یلدا رو دیوونه کرده.
کامبیز لبخندی زد و دوباره به یلدا چشم دوخت.نرگس با آرنج به پهلوی فرناز زد وتا مواظب حرف زدنش باشه اما فرناز از گفته اش پشیمان نبود.
سهیل که از آمدن یلدا ناامید شده بود از اتومبیل پیاده شد و سلام و علیک کنان به آنها پیوست و به یلدا
گفت مشکلی پیش اومده؟تشریف نمی آورید؟
کامبیز که تمام حواسش به سهیل بود و حسابی وراندازش میکرد خندید و گفت آقا سهیل امروز من مزاحم شما شدم. راستش کاری پیش اومده که یلدا خانم باید زودتر به خونه برن. مت هم اومدم دنبال ایشون. نگاه ماتم زده و مستاصل سهیل روی کامبیز خشکید. کامبیز ادامه داد راستی معرفی نشدم. من پسر خاله ی یلدا خانم هستم.سهیل که گویی دیگر چیزی نمیشنید سرسری از آنها خداحافظی کرد و نگاه ملتمسانه اش را به یلدا دوخت و گفت پس...کی؟
یلدا بلافاصله گفت فردا ساعت سه. بعداز ظهر.
سهیل سرخورده از ماجرای آن روز لبها را بهم فشرد و نگاه مشتاقش را به یلدا دوخت و گفت من روی حرف شما حساب میکنم. و دست را بالا برد و خداحافظی کرد و گفت تا فردا ساعت 3.
بعد از رفتن سهیل کامبیز دخترها را سوار اتومبیلش کرد . یلدا از این که کامبیز قرار فردا با سهیل را میداند
خوشحال بود و دلش میخواست این چیزها به گوش شهاب برسد تا شاید کمی دلش خنک شود.
فرناز خندید و ریز ریز گفت بچه ها حال این سهیل بدجوری گرفته شدها.
نرگس گفت آره طفلکی . دلم برایش سوخت.
فرناز ادامه داد بابا بالاخره تو تکلیف ما رو مشخص کن ببینم طرفدار کی هستی؟
یلدا گفت هیچی این خانم فقط مخالفند . با همه چیز.
کامبیز که تا آن لحظه فقط رانندگی میکرد و در جمع آنها سهمی نداشت به زبان آمد و گفت خانمها ببخشیداگه من مزاحمم پیاده بشم.
صدای خنده بچه ها در اتومبیل پیچید. کامبیز بعد از دقایقی صحبتهای متفرقه و خنده و شوخی فرناز و نرگس را به منزلشان رساند و بعد با یلدا تنها ماند.از یلدا خواست که جلو بنشیند... و راه افتادند.
کامبیز گفت خسته که نشدین.؟
نه.
زیاد وقتتون رو نمیگیرم. راستش میخواستم راجع به شهاب کمی باهاتون صحبت کنم. و بعد خیلی رک پرسید یلدا خانم بخاطر حرفهای شهاب میخواین با این پسره صحبت کنین؟
یلدا بعد از چند لحظه سکوت گفت آقا کامبیز ماجرای سهیل مربوط به حالا نیست . مربوط به سال اول
دانشگاهه.
کامبیز لبخندی زد و گفت پس چرا حالا بعد از این همه مدت تصمیم گرفتید که باهاش صحبت کنید؟
یلدا جواب داد چون فکر میکنم حالا دیگه وقت اون شده که به آینده ام جدیتر فکر کنم.
کامبیز خیلی جدی شده بود آنقدر که یلدا احساس میکرد اخمهایش در هم رفته. با این وصف کامبیز ادامه داد. یعنی آینده تون رو با این پسر میبیند؟
یلدا نگاه عمیقش را به کامبیز داد و گفت نه. اون فقط یه خواستگاره و من باید باهاش حرف بزنم و فکر
کنم شاید هم مناسب من نباشه که در اینصورت خب دیگه بهش فکر نمیکنم. البته در اینمورد باید بگم که تا حدی سهیل رو میشناسم . به هر حال سه سال هم کلاسیم.
پس شهاب چی میشه؟
قلب یلدا فشرد. نگاهش بوی غم گرفت و گفت همونی که خودش دوست داره میشه.
نه نشد. شهاب دیگه اون شهابی که من میشناختم نیست. حواسش به کار نیست.گاهی از هر فرصتی استفاده میکنه که از زیر کار فرار کنه و بیاد خونه و یا برعکس گاهی اونقدر سخت بکار میچسبه که فکر
میکنم میخواد یکجوری از خودش انتقام بگیره. یک روز خوشحاله یک روز با همه سر جنگ داره.
حالا فکر میکنین با این اوضاع درسته که شما فقط بفکر آینده ی خودتون باشین؟
یلدا که از صحبتهای کامبیز متعجب بنظر میرسید گفت یعنی شما فکر میکنید مسئول تغییراتی که در شهاب بوجود آمده منم؟
صددرصد.
خب بنظر من شما اشتباه میکنین.
یلدا خانم شما هم مثل شهاب لجبازید. البته ببخشید که این رو میگم.                                           اصلا فرض کنیم که حق با شماست . شما چه پیشنهادی دارین؟
آهان این شد.
کامبیز به صندلی اش تکیه داد . نگاهش چرخی زد و دوباره روی یلدا ثابت شد. اتومبیل را کناری متوقف کرد و گفت من میگم شما باید باهاش حرف بزنید.
یعنی چی باید بگم؟
حرف دلتون رو .
یلدا نگاه معنی داری به کامبیز انداخت و گفت حرف دل من به درد شهاب نمیخوره.
چرا اینطور فکر میکنید؟
چون همین طوریه. آقا کامبیز ،شهاب همه چیز رو خیلی شفاف برای من گفته. از همون روز اول . بنابر این تصمیمش رو گرفته و اینطور که من اون رو تا امروز شناخته ام کسی نمیتونه نظرش رو عوض کنه.
یلدا خانم فقط شما میتونید اون رو از ازدواج با میترا و آینده ای که پدر میترا براش رقم زده منصرف کنید.
کینه ای عمیق در دل یلدا جوشش گرفت . قیافه ی حق به جانبی بخود گرفت و گفت آقا کامبیز ازدواج
شهاب و میترا به من ربطی نداره. من نمیتونم کاری بکنم. و نمیخوام کاری هم بکنم.
اگر شهاب اونقدر احمقه که بخاطر چه میدونم بقول شما احساس دین و عذاب وجدان میخواد با دختری
مثل میترا که فکر میکنم هیچ جور مثل شهاب نیست زندگی کنه پس بهتره اینکار رو بکنه.
کامبیز ابروها را بالا انداخت و سری تکان داد و یلدا را نگاه کرد وثانیه ای بعد گفت شما هم رفتار شهاب
رو تلافی کنید . ولی بدونین این قصه پایان خوبی نداره.
یلدا از اشاره ی صریح کامبیز غمزده به مقابلش چشم دوخت.
کامبیز ادامه داد همه چیز بستگی به شما داره.
پس بذارین چیزی رو بهتون بگم . شاید اصلا شهاب مجبوره که با میترا ازدواج کنه. چه میدونم...اون وقتی که دوتایی به مسافرت رفتند. ما نمیدونیم بینشون چی گذشته.
کامبیز متوجه منظور یلدا شده بود. سری تکان داد و خندید و گفت نه نه.یلدا خانم اشتباه میکنید.
معلومه هنوز شهاب رو نمی شناسید.اولا که میترا تنها نبوده و پدرش هم توی این مسافرت بود.
بعد هم از قرار معلوم میترا هر تلاشی که برای تحمیل خودش به شهاب کرده بی ثمر بوده. بعد از اون مسافرت تیموری به من تلفن کرد و گفت با شهاب صحبت کنم که با میترا مهربون تر باشه. بعدش هم گفت که انگار زندگی با یلدا خانم تاثیر زیادی روی شهاب گذاشته. از میترا زیاد ایراد میگیره ...بهش اعتنا نمیکنه و رفتارش بطور کلی تغییر کرده. برای همین میترا تصمیم میگیره که بیاد سراغ شما .
کامبیز لبخند قشنگی زد و در ادامه گفت که شما هم خوب ازش پذیرایی کردید.
یلدا هم خنده اش گرفت.
کامبیز گفت قبلا هم به شما گفته ام تیموری شهاب رو خوب میشناسه . دوستش داره و میدونه که بهتر از شهاب گیر نمیاره تا دخترش رو بندازه گردنش.تمام تلاشش رو برای این ازدواج میکنه. شهاب بدجوری توی رو در وایسی قرارگرفته. بهش حق بدین که رفتارش با شما مدام در تغییر باشه. خودش همیشه میگه مهمترین چیز براش آینده ی شماست که نمیخوادخراب بشه.
شنیدن این حرفها از دهان کامبیز که نزدیکترین دوست شهاب بود برای یلدا مثل دمیدن روح در کالبد بیجانش مینمود. چقدر آن چند وقت به مسافرت شهاب فکر کرده بود . گویی همیشه چیزی در دل داشت که حتی پیش خود هم خجالت میکشید به آن فکر کند. وای چقدر دلش برای او تنگ شده بود.
چند روز بود که اصلا همدیگر را ندیده بودند...و به یاد فردا افتاد.سهیل...چطوری با سهیل حرف بزنم؟
کامبیز پرسید یلدا خانم به چی فکر میکنی؟
یلدا دستپاچه جواب داد به حرفهای شما.
خوبه . شهاب به شما احتیاج داره. درست فکر کنید.
یلدا نگاهش را به دورها فرستاد. آنجا که کوه و آسمان با هم آشتی کرده بودند. نور امیدی در دلش جوانه
زد. از کامبیز ممنون بود که در بدترین لحظات او را امیدوار کرده بود.
صبح  ششم بهمن ماه آنقدر زیبا و دل انگیز بود که گویی ناخودآگاه  غمها را با خود میبرد و شادی و امید
را به همراه می آورد.هوا سرد بود. اما آفتاب خوشرنگ و گرمی همه جا را پوشانده بود. آسمان آبی آبی بود. یلدا چشمهایش را جمع کرد و سعی کرد تا خورشید را نگاه کند. نور چشمش را زد. چه لذتی میبرد . احساس یک کودک را داشت . شاید هم یک پرنده ی کوچک که سبک و راحت میتوانست پرواز کند.
لحظه ای شادی عمیقی بر جانش نشست. دلش میخواست پیاده روی کند تا صورتش مثل برگ گلگون و لطیف شود تا دوباره حس جوانی و شادابی را عمیقا درک کند. دلش میخواست همه زیباییش را ببینند و به او لبخند بزنند و او هم به همه لبخند بزند.
حس عجیبی به او میگفت امروز شهاب سر ساعت سه به دانشگاه میاید و حتما قرار با سهیل بهم میخورد. ولی باید با سهیل حرف میزد. و بالاخره این ماجرا را تمام میکرد. این حس که شهاب را قال بگذارد برایش دلشوره ی دل چسبی بهمراه آورد. شیطنت خاصی که در چشمانش میدرخشید . حرفهای کامبیز تاثیر خود را گذاشته بود و حالا انگار ته دلش محکم بود که شهاب او را میخواهدو وقتی وارد کلاس شد شور و هیجان و لبخندش همه را به وجد آورد. باز یلدای همیشگی شده بود. سهیل خیلی شیک لباس پوشیده بود و زیبا و با وقار به نظر میرسید.
فرناز هم شاد و شنگول بسراغ یلدا آمد و یلدا را در آغوش گرفت و با هیجان خاصی یواشکی گفت یلدا محمد اومده.
یلدا با خوشحالی و هیجان گفت تبریک . تبریک . این دفعه شل بازی در نیاری.
فرناز هیجان زده بود و لحظه ای دهانش بسته نمیشد. ادامه داد فکر کنم این دفعه برای کار مهمی اومده.
پیغام گذاشته امشب میاد خونه ی ما.
یلدا که گویی موضوع به او هم مربوط میشود قیافه اش آنقدر جدی شد که فرناز دستش را گرفت و گفت
حالا بذار برات کاملا توضیح بدم چی شده...
نرگس هم رسید.
یلدا گفت سلام نرگس . چرا دیر کردی؟
نرگس که عصبی بنظر میرسید گفت هیچی بابا چادرم لای در اتوبوس گیر کرد...و در حالی که دنبال    پاره گی چادرش میگشت تا به یلدا نشان دهد گفت با راننده حسابی دعوا کردم.
یلدا که دلش نمیخواست خوشی آنروز را با موضوعی مثل پاره شدن چادر نرگس خراب کند با  فرناز همه
چیز را به شوخی برگزار کردند.
یلدا گفت تو خجالت نمیکشی بخاطر یک چادر دعوا میکنی؟ دختر مگه من مرده ام.و در حالی که میخندید گفت بابا رفیقت داره پولدار میشه....بهترین چادر دنیا رو برات میخرم.
نرگس نگاه معنی داری به آن دو دوخت و قیافه ای گرفت و گفت چیه ؟ کبکتون خروس میخونه.مردها بهتون خندیده اند؟
فرناز گفت وا یعنی چی؟
نرگس قیافه ای گرفت و در حالی که چادرش را تا میزد گفت خب شما دو تا غصه و غمتون و همه ی مشکلاتتون حول و حوش مردها میچرخه. و موذیانه خندید.
یلدا و فرناز بسوی او حمله بردند و با کیف و کتابهاشون توی سر و کله اش کوبیدند. قهقهه ی خنده شان توجه همه ی کلاس را بسوی آنها جلب کرده بود.
یلدا با خنده گفت واقعا که نرگسی بدجنسی هستی.الان اگه بگیم بابا و عموت آشتی کرده اند از خوشحالی سکته میکنی و به خونه نمیرسی که قیافه ی وارفته ی پسر عموی عزیزت رو زیارت کنی . حالا ما رو مسخره میکنی؟
آنقدر شاد و خندان بودند که متوجه صدای سهیل نشدند.
سهیل گفت یلدا خانم...یلدا خانم.
سپیده یکی از دوستانشان از وسط کلاس فریاد زد یلدا.
یلدا که از شدت خنده از گوشه ی چشمانش قطره اشکی راه گرفته بود به خود آمد و بسوی سپیده نگاه
سریعی انداخت. و با اشاره ی سپیده به سهیل نگاه کرد و در حالی که مقنعه اش را مرتب میکرد گفت ا....ببخشید بفرمایید.
نرگس و فرناز هنوز در هم گره خورده بودند و صدای خفه ی خنده شان شنیده میشد.
سهیل لبخندی شرمگین بر لب داشت. سر پیش آورد و گفت یلدا خانم امروز رو که فراموش نکردین؟
یلدا گفت نه یادم هست . یک ربع قبل از پایان کلاس من میرم بیرون . شما هم چند لحظه بعد از من بیایید. چند لحظه رو فراموش نکنید.
سهیل که خوشحالی از چهره اش هویدا بود تشکر کرد و سر جایش برگشت. فرناز و نرگس که تازه به حال طبیعی برگشته بودند سعی کردند با صورتهای سرخ ومودب بشینند.
فرناز رو به یلدا کرد و گفت کجا میخوای بری؟ و به سهیل که دور از آنها نشسته بود نگاهی کرد و گفت
چه تشکری هم  کرد.
یلدا گفت گفتم دیگه امروز باهاش حرف بزنم . میخوام ببینم چی میگه؟
نرگس گفت میخوای قبل از تموم شدن کلاس بری؟
آره . بهتره . شاید یک وقتی شهاب بیاد. اون وقت دوباره قرار امروز بهم میخوره.
فرناز گفت وا؟ مگه قراره شهاب بیاد؟
نرگس هم پرسید آشتی کردین؟ حرف زدین؟
نه بابا. فقط احتمال میدم یک وقت بیاد. نمیدونم. پیش خودم گفتم چون کامبیز قرار امروز من و سهیل رو
میدونه شاید به شهاب بگه.
نرگس گفت خب حالا بگو ببینم چرا امروز یکجور دیگه هستی خیلی شادی.
برای اینکه محمد اومده. (و با لبخند چشمکی به فرناز زد)ا
فرناز دوباره نیشش باز شد و همه ی دندانها را به نمایش گذاشت. تا قبل از آمدن استاد فقط حرف زدند
و شوخی کردند تا بالاخره استاد آمد.
ادامه دارد ...


 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ماجون می باشد